فیک: پرنسس مافیا Part:20
فیک: پرنسس مافیا Part:20
با تهیونگ رفتیم سر میز صبحانه نشستیم رو صندلی هامون
که بابام گفت:
ا.ت شنیدم دیشب بار بودی
+:بل...بله بو..بودم
ب ا.ت:با اجازه کی رفتی هاننن(عصبی و یکمی داد)
_:عمو جان منو ا.ت باهم رفتیم با من بوده خودم تمام مدت پیشش بودم
ب ا.ت :تو باهاش بودی
_:بله
ب ا.ت :باشه
بغض گلوم و چنگ میزد آخه من هرجا برم بادیگارد میبرم بازم باید اجازه بگیرم ولی نباید اینجوری جلو جمع سرم داد میزد دیگه نمیتونم تحمل کنم باید برم بیرون
+:با اجازه من گشنم نیست
ب ا.ت:برو
(ته ویو)
ا.ت از قیافش معلومه ناراحته منم گفتم که گشنم نیست و رفتم دنبال ا.ت رفته بود تو باغ عمارت رفتم تو باغ دیدم رو تاب نشسته و به یه جا خیره اس رفتم کنارش نشستم
(ا.ت ویو)
رفتم تو باغ روی تاب نشستم گذاشتم اشکام سرازیر شن داشتم به این فکر می کردم که چرا زندگی من باید اینجوری بشه چرا باید تو یه خانواده مافیا بدنیا بیام آخه چرا یکم که گذشت هنوز داشتم فکر میکردم که حضور یه شخصی رو کنارم حس کردم از بوی عطر خوش بوش میشد فهمید که تهیونگه بخاطر همین سرمو گذاشتم رو شونش و آروم گریه می کردم انگار که تازه فهمید دارم گریه میکنم سرمو از روی شونش برداشت و اشکامو پاک کرد و بغلم کرد آروم گفت:
_:نگران نباش فردا از دستشون خلاص میشیم باشه دیگه نیازی نیست گریه کنی دیگه گریه نکن باشه فردا هم که رفتیم دیگه با هیچ کدومشون قرار نیست در ارتباط باشیم
البته فقط یه مدت بعد اینکه برگشتیم میگم زودتر عروسی بگیرن تا خلاص شیم من خودمم از دستشون خسته ام فقط یکم دیگه صبر کن تموم میشه باشه
+:قول میدی
_:اره قول
با تهیونگ رفتیم سر میز صبحانه نشستیم رو صندلی هامون
که بابام گفت:
ا.ت شنیدم دیشب بار بودی
+:بل...بله بو..بودم
ب ا.ت:با اجازه کی رفتی هاننن(عصبی و یکمی داد)
_:عمو جان منو ا.ت باهم رفتیم با من بوده خودم تمام مدت پیشش بودم
ب ا.ت :تو باهاش بودی
_:بله
ب ا.ت :باشه
بغض گلوم و چنگ میزد آخه من هرجا برم بادیگارد میبرم بازم باید اجازه بگیرم ولی نباید اینجوری جلو جمع سرم داد میزد دیگه نمیتونم تحمل کنم باید برم بیرون
+:با اجازه من گشنم نیست
ب ا.ت:برو
(ته ویو)
ا.ت از قیافش معلومه ناراحته منم گفتم که گشنم نیست و رفتم دنبال ا.ت رفته بود تو باغ عمارت رفتم تو باغ دیدم رو تاب نشسته و به یه جا خیره اس رفتم کنارش نشستم
(ا.ت ویو)
رفتم تو باغ روی تاب نشستم گذاشتم اشکام سرازیر شن داشتم به این فکر می کردم که چرا زندگی من باید اینجوری بشه چرا باید تو یه خانواده مافیا بدنیا بیام آخه چرا یکم که گذشت هنوز داشتم فکر میکردم که حضور یه شخصی رو کنارم حس کردم از بوی عطر خوش بوش میشد فهمید که تهیونگه بخاطر همین سرمو گذاشتم رو شونش و آروم گریه می کردم انگار که تازه فهمید دارم گریه میکنم سرمو از روی شونش برداشت و اشکامو پاک کرد و بغلم کرد آروم گفت:
_:نگران نباش فردا از دستشون خلاص میشیم باشه دیگه نیازی نیست گریه کنی دیگه گریه نکن باشه فردا هم که رفتیم دیگه با هیچ کدومشون قرار نیست در ارتباط باشیم
البته فقط یه مدت بعد اینکه برگشتیم میگم زودتر عروسی بگیرن تا خلاص شیم من خودمم از دستشون خسته ام فقط یکم دیگه صبر کن تموم میشه باشه
+:قول میدی
_:اره قول
۲.۸k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.