بازمانده
بازمانده
فصل دو' ادامه پارت ۳'
اول جا خورد، ولی سریع خودش رو جمع کرد و گفت:چیو پنهون میکنم!؟ اصلا چرا بخوام چیزی رو پنهون کنم.
جونگکوک:اینقدر به خودت برای پنهون کردنش فشار نیار نه تنها من بلکه همه میدونن.
یوری:کیم رو میگی.
جونگکوک:تهیونگ...فرمانده کیم، کسی که من نجاتش دادم تا بشه دشمن خودم و عشقم رو بدزده.
یوری:میخواستم تو زمانش بگم، یه زمان مناسب همه چیو بهت میگفتم.
جونگکوک:زمان مناسب!
با پوزخند حرفش رو تکرار کردم و ادامه دادم: شاید زمانیکه گازم میگرفتن و در حال جون دادن بودم بهم میگفتی.
یوری:اینقدر چرت پرت نگو...
جونگکوک:خستهام، خیلی بیشتر... خیلی خستهم، از آدمایی اطرافم، از دنیا اطرافم، از خودم.
یوری:کوک بس کن، اتفاقی نیوفتاده که...
جونگکوک:میخواستی چی بشه...از این بدتر!
لحن صدام بلندتر شده بود، مطمئن بودم بقیه متوجه صحبتامون شده بودن چون هرکدوم برگشته بودن سمت ما.
یوری:آروم باش بیا با صحبت حلش کنیم.
بلند شدم و چندقدمی ازش دور رفتم.
جونگکوک:چی کم گذاشتم، و چرا برات کافی نبودم...مگه این بود قول و قرار ما! مگه این بود قولهای که بهم داده بودی! مگه این بود تا مرگ کنارم موندنت!( آخر جمله رو بلندتر گفت)
تهیونگ جلو اومد و یوری رو پشتش قایم کرد و جلوم ایستاد.
تهیونگ:چه مرگته!؟ چرا سرش داد میزنی.
جونگکوک:تو یکی ساکت...ازت خیلی عصبانیم الانم میتونم بکشمت
تهیونگ:راحت باش، اگه ازاینکه یوری با منه عصبیی باید بگم تو نمیتونی کسیو با زور عاشق خودت کنی و یا پیشت نگهداری.
دست به یقه لباسش بُردم و تو مشتم فشردمش عصبیتر ازقبل گفتم:تو دزدی...یه دزد پست فطرت یه عوضی، یه اشغال که چشمش به عشق دیگران بود، تو یه کثافت تنها بودی کاش هیچوقت کمکت نمیکردم میذاشتم بمیری کاش.
بعد از اتمام جملهام اولین مشتش تو صورتم خوابید، دو قدم عقب رفتم و سریع تعادلم رو نگهداشتم و ایستادم.
با چشمای قرمز پُر اشک که از حدقه زده بودن بیرون، با دستای که میخواست پوست فرمانده رو لمس کنه و چنگ بزنه بهشون...
تهیونگ:ساکت باش عوضی...تو هیچکیو نمیتونی با زور با خودت نگهداری حتی یوری، حتی اگه من نبودم...یوری برای تو نیست.
جونگکوک:تو دقیقا چی داری، ها! مگه من چیم از تو کم بود؟
سریع نزدیک یوری شدم، و درست به چشماش نگاه کردم، با حالت که میخواست فقط یکی طرفش رو بگیره گفتم:مگه من نبودم که تو تنهایی شدم تکیهگاهات! مگه من نبودم که تو هر آزمون بهت تقلب میرسونت مگه من نبودم که سعی کردم شب و روز کار کنم تا تو بیتونی تحصیلات و ادامه بدی، هااا... جواب بدی.
یوری:کوک لطفا آروم باش، بیا حرف بزنیم...
دوباره سمت تهیونگ برگشتم و اینبار این مشت من بود که تو صورتش خوابید.
غلط املایی بود معذرت 💕
فصل دو' ادامه پارت ۳'
اول جا خورد، ولی سریع خودش رو جمع کرد و گفت:چیو پنهون میکنم!؟ اصلا چرا بخوام چیزی رو پنهون کنم.
جونگکوک:اینقدر به خودت برای پنهون کردنش فشار نیار نه تنها من بلکه همه میدونن.
یوری:کیم رو میگی.
جونگکوک:تهیونگ...فرمانده کیم، کسی که من نجاتش دادم تا بشه دشمن خودم و عشقم رو بدزده.
یوری:میخواستم تو زمانش بگم، یه زمان مناسب همه چیو بهت میگفتم.
جونگکوک:زمان مناسب!
با پوزخند حرفش رو تکرار کردم و ادامه دادم: شاید زمانیکه گازم میگرفتن و در حال جون دادن بودم بهم میگفتی.
یوری:اینقدر چرت پرت نگو...
جونگکوک:خستهام، خیلی بیشتر... خیلی خستهم، از آدمایی اطرافم، از دنیا اطرافم، از خودم.
یوری:کوک بس کن، اتفاقی نیوفتاده که...
جونگکوک:میخواستی چی بشه...از این بدتر!
لحن صدام بلندتر شده بود، مطمئن بودم بقیه متوجه صحبتامون شده بودن چون هرکدوم برگشته بودن سمت ما.
یوری:آروم باش بیا با صحبت حلش کنیم.
بلند شدم و چندقدمی ازش دور رفتم.
جونگکوک:چی کم گذاشتم، و چرا برات کافی نبودم...مگه این بود قول و قرار ما! مگه این بود قولهای که بهم داده بودی! مگه این بود تا مرگ کنارم موندنت!( آخر جمله رو بلندتر گفت)
تهیونگ جلو اومد و یوری رو پشتش قایم کرد و جلوم ایستاد.
تهیونگ:چه مرگته!؟ چرا سرش داد میزنی.
جونگکوک:تو یکی ساکت...ازت خیلی عصبانیم الانم میتونم بکشمت
تهیونگ:راحت باش، اگه ازاینکه یوری با منه عصبیی باید بگم تو نمیتونی کسیو با زور عاشق خودت کنی و یا پیشت نگهداری.
دست به یقه لباسش بُردم و تو مشتم فشردمش عصبیتر ازقبل گفتم:تو دزدی...یه دزد پست فطرت یه عوضی، یه اشغال که چشمش به عشق دیگران بود، تو یه کثافت تنها بودی کاش هیچوقت کمکت نمیکردم میذاشتم بمیری کاش.
بعد از اتمام جملهام اولین مشتش تو صورتم خوابید، دو قدم عقب رفتم و سریع تعادلم رو نگهداشتم و ایستادم.
با چشمای قرمز پُر اشک که از حدقه زده بودن بیرون، با دستای که میخواست پوست فرمانده رو لمس کنه و چنگ بزنه بهشون...
تهیونگ:ساکت باش عوضی...تو هیچکیو نمیتونی با زور با خودت نگهداری حتی یوری، حتی اگه من نبودم...یوری برای تو نیست.
جونگکوک:تو دقیقا چی داری، ها! مگه من چیم از تو کم بود؟
سریع نزدیک یوری شدم، و درست به چشماش نگاه کردم، با حالت که میخواست فقط یکی طرفش رو بگیره گفتم:مگه من نبودم که تو تنهایی شدم تکیهگاهات! مگه من نبودم که تو هر آزمون بهت تقلب میرسونت مگه من نبودم که سعی کردم شب و روز کار کنم تا تو بیتونی تحصیلات و ادامه بدی، هااا... جواب بدی.
یوری:کوک لطفا آروم باش، بیا حرف بزنیم...
دوباره سمت تهیونگ برگشتم و اینبار این مشت من بود که تو صورتش خوابید.
غلط املایی بود معذرت 💕
- ۵.۲k
- ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط