بازمانده
بازمانده
فصل دو' پارت ۳'
جونگکوک:نمیدونم، مطمئن نیستم میانشون چیخبره، ولی من به تصمیم یوری احترام ميزارم، حتی اگه ترکم کنه، شاید اول واکنش بدی نشون بدم، ولی من فقط خوشحالی اونو میخوام و تصمیم که اون میگیره واسم قابل قدره.
جیهوپ:خیلی دوسش داری.
جونگکوک:نمیدونم...شاید آره و یا شاید نه. شاید حسم دوس داشتن نباشه و ترحم باشه، خودمم نمیدونم، ولی فقط میخوام برای یوری کافی باشم.
دست رو شونهام گذاشت و چیزی دیگهی نگفت...شاید نتونسته بودم واسش کافی باشم.
من سرد بودنش رو حس میکردم، هیونگ درست میگفت، فرمانده دیگه برای یوری مث قبل نیست اونا صمیمیتر شدن حتی فرمانده بیشتر از من به یوری نزدیکه.
فکر کنم شکر زندگی من تموم شده، و هیچجایی هم نیست تا بهم برگردوندش...
یوری:میتونین بیاین طبقه سه بیمارستان، اینجا چندتا دارو هست ولی من نمیدونم کدوم رو میخواین.
جونگکوک:هیونگ بیا بریم.
قبل ما بقیه به جایی که یوری خواسته بود رسیده بودن، جیمین با دیدن ما که دم در ایستاده بودیم با داروی که دستش بود سمتمون اومد، دارو رو جلویی هیونگ گرفت و گفت:اینه مگه نه.!
هیونگ دارو رو دستش گرفت و نگاه طولانی به جلدش انداخت و گفت:آره خودشه.
تهیونگ:پس ماموریت به اتمام رسید... ولی ما نمیتونیم برگرديم.
یوری:منظورت چیه؟
تهیونگ:شب شده، و اونجارو...
به سمت که اشاره کرده بود نگاه کردیم نزدیک پنجره شدیم و پایین رو نگاه کردیم.
تهیونگ:شب شده و دوباره تو خیابانها پرسه میزدنن، از اونجایی که امروز درگیری داشتیم گوله زیادی برامون نمونده پس نمیشه برگشت.
جیهوپ:پس بیاین همنجا بمونیم.
یه گوشهای رو برای نشستن انتخاب کردم، کولهمو زمین گذاشتم و تکیه دادم به ستون که اونجا بود.
بقیه هم هرکدوم جایی رو برای نشستن انتخاب کردن و نشستن.
یوری که دورتر از من نشسته بود با دیدن اینکه تنها و دور از بقیه نشستم از جاش بلند شد و کنارم نشست.
سرش رو روی شونهم گذاشت و نفس عمیق گرفت نگاههای زیرچشمی فرمانده رو حس میکردم، به عشقمون حسودی کرده بود و یا عصبی بود از بودن یوری با من!
یوری:حالت خوبه؟ خوب بهنظر نمیرسی.
حرفش باعث میشد تا از شدت عصبانیت قهقهه سر بدم.
سرم رو ازش برگردوندم و گفتم.
جونگکوک:بهتر از این نمیشه.
با دو دستش صورتم رو سمت خود برگردوند و با تعجب و یا شاید استرس از فهمیدن رابطهشون زُل زد و ادامه داد.
یوری:چیزی شده؟
جونگکوک:تو بهتر میدونی..
یوری:منظورت چیه کوک، چیرو میدونم.
اینکه خودش رو به بیخیالی میزد و جوری رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده باعث میشد عصبیتر بشم.
جونگکوک:چیو ازم پنهون میکنی؟
اول جا خورد، ولی سریع خودش رو جمع کرد...
غلط املایی بود معذرت 💖
فصل دو' پارت ۳'
جونگکوک:نمیدونم، مطمئن نیستم میانشون چیخبره، ولی من به تصمیم یوری احترام ميزارم، حتی اگه ترکم کنه، شاید اول واکنش بدی نشون بدم، ولی من فقط خوشحالی اونو میخوام و تصمیم که اون میگیره واسم قابل قدره.
جیهوپ:خیلی دوسش داری.
جونگکوک:نمیدونم...شاید آره و یا شاید نه. شاید حسم دوس داشتن نباشه و ترحم باشه، خودمم نمیدونم، ولی فقط میخوام برای یوری کافی باشم.
دست رو شونهام گذاشت و چیزی دیگهی نگفت...شاید نتونسته بودم واسش کافی باشم.
من سرد بودنش رو حس میکردم، هیونگ درست میگفت، فرمانده دیگه برای یوری مث قبل نیست اونا صمیمیتر شدن حتی فرمانده بیشتر از من به یوری نزدیکه.
فکر کنم شکر زندگی من تموم شده، و هیچجایی هم نیست تا بهم برگردوندش...
یوری:میتونین بیاین طبقه سه بیمارستان، اینجا چندتا دارو هست ولی من نمیدونم کدوم رو میخواین.
جونگکوک:هیونگ بیا بریم.
قبل ما بقیه به جایی که یوری خواسته بود رسیده بودن، جیمین با دیدن ما که دم در ایستاده بودیم با داروی که دستش بود سمتمون اومد، دارو رو جلویی هیونگ گرفت و گفت:اینه مگه نه.!
هیونگ دارو رو دستش گرفت و نگاه طولانی به جلدش انداخت و گفت:آره خودشه.
تهیونگ:پس ماموریت به اتمام رسید... ولی ما نمیتونیم برگرديم.
یوری:منظورت چیه؟
تهیونگ:شب شده، و اونجارو...
به سمت که اشاره کرده بود نگاه کردیم نزدیک پنجره شدیم و پایین رو نگاه کردیم.
تهیونگ:شب شده و دوباره تو خیابانها پرسه میزدنن، از اونجایی که امروز درگیری داشتیم گوله زیادی برامون نمونده پس نمیشه برگشت.
جیهوپ:پس بیاین همنجا بمونیم.
یه گوشهای رو برای نشستن انتخاب کردم، کولهمو زمین گذاشتم و تکیه دادم به ستون که اونجا بود.
بقیه هم هرکدوم جایی رو برای نشستن انتخاب کردن و نشستن.
یوری که دورتر از من نشسته بود با دیدن اینکه تنها و دور از بقیه نشستم از جاش بلند شد و کنارم نشست.
سرش رو روی شونهم گذاشت و نفس عمیق گرفت نگاههای زیرچشمی فرمانده رو حس میکردم، به عشقمون حسودی کرده بود و یا عصبی بود از بودن یوری با من!
یوری:حالت خوبه؟ خوب بهنظر نمیرسی.
حرفش باعث میشد تا از شدت عصبانیت قهقهه سر بدم.
سرم رو ازش برگردوندم و گفتم.
جونگکوک:بهتر از این نمیشه.
با دو دستش صورتم رو سمت خود برگردوند و با تعجب و یا شاید استرس از فهمیدن رابطهشون زُل زد و ادامه داد.
یوری:چیزی شده؟
جونگکوک:تو بهتر میدونی..
یوری:منظورت چیه کوک، چیرو میدونم.
اینکه خودش رو به بیخیالی میزد و جوری رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده باعث میشد عصبیتر بشم.
جونگکوک:چیو ازم پنهون میکنی؟
اول جا خورد، ولی سریع خودش رو جمع کرد...
غلط املایی بود معذرت 💖
- ۵.۱k
- ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط