part 3
رنهو : [ مامانم امروز شیفت نبود،گفت بیشتر بخوابم ] بعد از این حرف وش سرش رو گذاشت رو میزش و خوابید.
منم کار اونو تکرار کردم تا معلم بیاد،راست ش رنهو زنگای اول انگار هنوز خوابه و جونی برای حرف زدن نداره.
زنگ که خورد بهم گفت: [ میدونستی امروز هالوینه؟منکه قرار نیست کار خاصی بکنم،چون همون طور که گفتم امروز شیفت کار مامانم عوض شده،به جای صبح بعد از ظهر میره تاشب. ]
راستش رنهو تقویم منه،هرچیزی رو بهم خبر میده وگرنه من خودم هیچ وقت نمیفهمم دنیا دسته کیه،بیشتر به حرف فکر کردم،صبر کن امروز هالوینه؟؟؟و من همچین روزی رو واسه قرار با ریو_
که رشته افکار با صداش پاره شد : [ ساچـــــــی ! میشنوی صدامو؟ ] سرمو تکون دادم و : [ شرمنده ، داشتم فکر میکردم ، بهت گفته بودم ریوکو اینا از حومه ی شهر اومدن اینجا ، امروز قرار بود همو تو یه کافه ببینیم ، ولی هالوینه_ ]
بهم اجازه ی حرف زدن نداد : [ خب ، هالوین باشه ، چی میشه مگه؟ ] در پاسخ بهش گفتم : [ نمیخوام اولین دیدارمون تو سر و صدا و شلوغی باشه ] رنهو یکم فکر کرد ولی بعد لبخند قشنگی زد : [ میدونی ساچی ؟ من تاحالا ریوکو _ چان رو ندیدم ، حتی باهاش صجبت هم نکردم ، اما از تعریفایی که برام کردی ، میفهمم چقدر آدم خوبیه ، میدونی ، داشتم فکر میکردم اون ویژگی هایی داره که ما نداریم ] با گیجی نگاهش کردم که ادامه داد : [ اون اجتماهی تر از ماست ، با توجه به شناختی که از خودمون دارم ، هیچوقت نمیتونیم مثله اون با آدما حرف بزنیم ، تو فقط میتونی تیکه بندازی و تخریب کنی اونم با صدای خیلی آروم و صدای فیریز کننده ، منم وقتی میخوام یه حرف کوچیک رو به یکی بزنم هزار بار تمرین میکنم آخرشم کلمات رو اشتباه میگم ] به حرفاش فکر کردم ، درست بود ، خودم هم قبلا به این نتایج رسیده بودم ولی : [ من نیازی ندارم با بقیه ارتباط بگیرم ]
منم کار اونو تکرار کردم تا معلم بیاد،راست ش رنهو زنگای اول انگار هنوز خوابه و جونی برای حرف زدن نداره.
زنگ که خورد بهم گفت: [ میدونستی امروز هالوینه؟منکه قرار نیست کار خاصی بکنم،چون همون طور که گفتم امروز شیفت کار مامانم عوض شده،به جای صبح بعد از ظهر میره تاشب. ]
راستش رنهو تقویم منه،هرچیزی رو بهم خبر میده وگرنه من خودم هیچ وقت نمیفهمم دنیا دسته کیه،بیشتر به حرف فکر کردم،صبر کن امروز هالوینه؟؟؟و من همچین روزی رو واسه قرار با ریو_
که رشته افکار با صداش پاره شد : [ ساچـــــــی ! میشنوی صدامو؟ ] سرمو تکون دادم و : [ شرمنده ، داشتم فکر میکردم ، بهت گفته بودم ریوکو اینا از حومه ی شهر اومدن اینجا ، امروز قرار بود همو تو یه کافه ببینیم ، ولی هالوینه_ ]
بهم اجازه ی حرف زدن نداد : [ خب ، هالوین باشه ، چی میشه مگه؟ ] در پاسخ بهش گفتم : [ نمیخوام اولین دیدارمون تو سر و صدا و شلوغی باشه ] رنهو یکم فکر کرد ولی بعد لبخند قشنگی زد : [ میدونی ساچی ؟ من تاحالا ریوکو _ چان رو ندیدم ، حتی باهاش صجبت هم نکردم ، اما از تعریفایی که برام کردی ، میفهمم چقدر آدم خوبیه ، میدونی ، داشتم فکر میکردم اون ویژگی هایی داره که ما نداریم ] با گیجی نگاهش کردم که ادامه داد : [ اون اجتماهی تر از ماست ، با توجه به شناختی که از خودمون دارم ، هیچوقت نمیتونیم مثله اون با آدما حرف بزنیم ، تو فقط میتونی تیکه بندازی و تخریب کنی اونم با صدای خیلی آروم و صدای فیریز کننده ، منم وقتی میخوام یه حرف کوچیک رو به یکی بزنم هزار بار تمرین میکنم آخرشم کلمات رو اشتباه میگم ] به حرفاش فکر کردم ، درست بود ، خودم هم قبلا به این نتایج رسیده بودم ولی : [ من نیازی ندارم با بقیه ارتباط بگیرم ]
- ۱.۷k
- ۲۲ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط