اگر میتوانستم چشمانم را ببندم و رویاها دستان مرا میگرفت

اگر می‌توانستم چشمانم را ببندم و رویاها دستان مرا می‌گرفتند، برمی‌خاستم و بر آسمان‌های نو پرمی‌گشودم و آن‌گاه خود را فراموش می‌کردم...

اگر می‌توانستم در تخیل خود سفر کنم، کاخ‌ها و شب‌هایی پرعشق خلق می‌کردم، تا آنجا امیدهایم قد بکشند و آن‌وقت دردهای‌مان را فراموش می‌کردیم...

دنیایی که مردمان امروز را در آن می‌بینیم، سیمایی انباشته از ظلم، بدبختی و رنج دارد, همراه با واقعیتی تلخ که همۀ خواسته‌هایمان را درو می‌کند...

دنیایی که دیواره‌های استبداد بالاتر می‌رود
و همۀ خیالات و رویاهای‌مان را خرد می‌کند
و سیاهی و خودخواهی را در قلب‌ها می‌نشاند.
دنیای که دلهامان مرده است و عشق را کمتر کسی به یاد دارد...
.
دیدگاه ها (۱۲)

هزاران بار تو چمدانت را به قصد رفتن جمع کردی، هزاران بار من ...

گمان بردیم عاشق شدیم و در امتداد سنگفرش کهنه ی خیابان با سا...

میدونیم که دوستت دارم گفتن بهش تمومِ دردایِ نبودنشو تموم می...

نسل های قبله ما ساعت ها در صف تلفن می موندن تا سه دقیقه توی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط