اگر میتوانستم چشمانم را ببندم و رویاها دستان مرا میگرفت
اگر میتوانستم چشمانم را ببندم و رویاها دستان مرا میگرفتند، برمیخاستم و بر آسمانهای نو پرمیگشودم و آنگاه خود را فراموش میکردم...
اگر میتوانستم در تخیل خود سفر کنم، کاخها و شبهایی پرعشق خلق میکردم، تا آنجا امیدهایم قد بکشند و آنوقت دردهایمان را فراموش میکردیم...
دنیایی که مردمان امروز را در آن میبینیم، سیمایی انباشته از ظلم، بدبختی و رنج دارد, همراه با واقعیتی تلخ که همۀ خواستههایمان را درو میکند...
دنیایی که دیوارههای استبداد بالاتر میرود
و همۀ خیالات و رویاهایمان را خرد میکند
و سیاهی و خودخواهی را در قلبها مینشاند.
دنیای که دلهامان مرده است و عشق را کمتر کسی به یاد دارد...
.
اگر میتوانستم در تخیل خود سفر کنم، کاخها و شبهایی پرعشق خلق میکردم، تا آنجا امیدهایم قد بکشند و آنوقت دردهایمان را فراموش میکردیم...
دنیایی که مردمان امروز را در آن میبینیم، سیمایی انباشته از ظلم، بدبختی و رنج دارد, همراه با واقعیتی تلخ که همۀ خواستههایمان را درو میکند...
دنیایی که دیوارههای استبداد بالاتر میرود
و همۀ خیالات و رویاهایمان را خرد میکند
و سیاهی و خودخواهی را در قلبها مینشاند.
دنیای که دلهامان مرده است و عشق را کمتر کسی به یاد دارد...
.
- ۸.۰k
- ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط