نگهبان فصل ۲ ( پارت آخر )
نگهبان فصل ۲ ( پارت آخر )
* ویو مینسو *:
با بدبختی دوباره انسان شدم و رفتم تا همه جارو خوب نگاه کنم....که شاید ا/ت و کوک رو دیدم....
مینسو: خداااا....کجان پس؟!
همینجور داشتم راه میرفتم و با خودم حرف میزدم که یه شیشه دیدم که روح ا/ت و کوک توش بود!!!
مینسو : وای...باید ازادشون کنم!
شیشه هارو برداشتم و دوباره سعی کردم برگردم تو دنیای آدم ها.....
یه وردی رو خوندم و برگشتم....خداروشکر شیشه ها دشتم بود....
مینسو : هوففففف....خداااا....!
رفتم تا قبرستون و یه جا نشستم...بلد بودم که چطور روح ها رو آزاد کنم پس کارم راحت بود....
مینسو : ( شیشه ها رو نیمه باز کرد)
شروع کرد به یه وردی خوندن و چشماش قرمز و مشکی شد...!
مینسو : ای اهریمن بزرگ به من قدرتی اطا کن تا روح ها را آزاد کنم.....اهریمن سیاه...اهریمن سیاه( هی اسم اهریمن سیاه رو میگفت)
همه جا شروع به لرزیدن کرد و یه دود سیاهی از آسمون اومد پایین...!!!
؟ : من به تو قدرت میدم...ولی...
مینسو : ولی چی؟!
؟؛ باید جون خودت رو به خطر بندازی!
مینسو : من قبول میکنم...!!!
؟ : خوبه......
یهو رعد و برق ترسناکی شد و در شیشه ها باز شدن و چند تا روح اومدن بیرون....
اهریمن سیاه روح مینسو رو گرفت و گذاشت توی شیشه و درش رو محکم بست....ولی کوک و ا/ت دوباره زنده شدن و.....ا/ت تونست برگرده به خونه خودش....کوک هم تونست بره پیشش.....و تمام....!
الان این داستان کتاب شد و تو موزه ای معروف کره جنوبی قرار گرفته....اما اگر کسی دوباره اون کتاب رو باز کنه....توی بد دردسری میافته!!!!
اینم پایان فصل ۲ :)))
* ویو مینسو *:
با بدبختی دوباره انسان شدم و رفتم تا همه جارو خوب نگاه کنم....که شاید ا/ت و کوک رو دیدم....
مینسو: خداااا....کجان پس؟!
همینجور داشتم راه میرفتم و با خودم حرف میزدم که یه شیشه دیدم که روح ا/ت و کوک توش بود!!!
مینسو : وای...باید ازادشون کنم!
شیشه هارو برداشتم و دوباره سعی کردم برگردم تو دنیای آدم ها.....
یه وردی رو خوندم و برگشتم....خداروشکر شیشه ها دشتم بود....
مینسو : هوففففف....خداااا....!
رفتم تا قبرستون و یه جا نشستم...بلد بودم که چطور روح ها رو آزاد کنم پس کارم راحت بود....
مینسو : ( شیشه ها رو نیمه باز کرد)
شروع کرد به یه وردی خوندن و چشماش قرمز و مشکی شد...!
مینسو : ای اهریمن بزرگ به من قدرتی اطا کن تا روح ها را آزاد کنم.....اهریمن سیاه...اهریمن سیاه( هی اسم اهریمن سیاه رو میگفت)
همه جا شروع به لرزیدن کرد و یه دود سیاهی از آسمون اومد پایین...!!!
؟ : من به تو قدرت میدم...ولی...
مینسو : ولی چی؟!
؟؛ باید جون خودت رو به خطر بندازی!
مینسو : من قبول میکنم...!!!
؟ : خوبه......
یهو رعد و برق ترسناکی شد و در شیشه ها باز شدن و چند تا روح اومدن بیرون....
اهریمن سیاه روح مینسو رو گرفت و گذاشت توی شیشه و درش رو محکم بست....ولی کوک و ا/ت دوباره زنده شدن و.....ا/ت تونست برگرده به خونه خودش....کوک هم تونست بره پیشش.....و تمام....!
الان این داستان کتاب شد و تو موزه ای معروف کره جنوبی قرار گرفته....اما اگر کسی دوباره اون کتاب رو باز کنه....توی بد دردسری میافته!!!!
اینم پایان فصل ۲ :)))
۵۲.۰k
۰۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.