فصل یک : پارت دوم :
فصل یک : پارت دوم :
زیر لب گفت و از جایش بلند شد.صدای ضربه ای به در شیشه ای مات اتاقش او را از
باتالق افکارش بیرون کشید و به سمت در رفت.آروم باز کرد و با چهره ی بشاش برادر
کوچکترش هونگبین مواجه شد.
لبخندی زد و زیر چشمانش به زیبایی پف کردند و گفت:»هونگبین؟ چیشده؟«
هونگبین پسر بلند قامت با پوستی سفید و لبخندی زیبا بود که دو سالی با او تفاوت سنی
داشت و درست مثل خودش یک نابغه بود.پروژه های زیادی داشت و به راحتی از پس
خیلی از آن ها برآمده بود.
هونگبین لبخندی زد و چال گونه اش خودنمایی کرد و گفت:»فقط اومدم بهت سربزنم، حالت
چطوره؟؟«
آهی کشید،دلش میخواست بگوید که اصال خوب نیست.هیچ شوقی نداره و زندگی براش
معنی نداره.دلش میخواست حرف هایی رو که این همه مدت نگهشون داشته بود رو بیرون
بریزه ولی نمیتونست، نمیخواست بردارش شاهد شکسته شدن تدریجی اش باشد.
نخودی خندید و گفت:»مثل همیشه...نگران نباش!«
هونگبین سرتکان داد و گفت:»ان...من دارم میرم فاز یک! میایی؟؟«
یکی از ابروهایش را باال برد و گفت:»فاز یک؟برای چی؟«
-دنبال یه سری قطعه هستم،قطعا اونجا پیدا میشه!
کمی مکث کرد و سرتکان داد.از اتاق بیرون آمد و در پشت سرش بسته و قفل شد. آهسته
دنبال هونگبین راه افتاد.چند قدمی جلو نرفته بود که حس کرد شخصی پشت سرش درحال
پیش آمدن بود.
-کن...بیا پیش من!
برگشت و به کن نگاه کرد،یکی از روبات های موفق هونگبین.کن قادر بود شرایط اطرافش
را به نحو باور نکردنی آنالیز کنه و منطقی ترین تصمیم ها رو بگیرد. مهم نبود در بدترین
شرایط هم میتوانست تصمیم گیری های درست انجام بدهد.
-بله!
از کنارش رد شد و کنار هونگبین پیش رفت.هونگبین با لبخند پرسید:»امروز وضعیت
چطور بود؟؟«
کن سرش را به سمت او چرخواند و گفت:»هیچ مورد غیر منطقی یافت نشد!«
هونگبین با رضایت سر تکان داد و گفت:» و درمورد خودت...«
-خوبم،فشار خارجی احساس نکردم.همه چیز خوب پیش رفته...
ان بار دیگر آهی کشید و دستش را داخل جیبش فرو برد،از دیدن برادر کوچکش که موفق
بود بسیار خوشحال بود اما با این حال به حال خودش افسوس میخورد که با وجود تالش
های زیادی که کرده بود حتی یک مورد موفق هم نداشت.
هرکدام از مورد هایش یک مشکل داشتند.دوست داشت روباتی داشته باشد که احساسات را
درک کند.بفهمد غم و شادی چیست و گریه و خنده رو درک کنه.اما هربار با بمبست مواجه
شده بود و عقب نشینی کرد.
ادامه نداد و به این روز افتاد.متوجه شد که روبات ها چیزی جز یک مشت پیج و مهره و
برنامه از پیش تعیین شده نیستند اما با این حال هونگبین تنها کسی بود که مخالف بود. حتی
درمورد کن، کن با وجود دادن جواب های منطقی میتوانست حس کند اما فقط حواس محدود
را.
-استرس داری ان...
با شنیدن صدای کن سرش را باال آورد و خندید.کن چرخید و گفت:»این خنده ی مصنوعی
نمیتونه باعث اختالل در برنامه من بشه ان...تو ناراحتی!«
ان عاجزانه به هونگبین نگاهی انداخت،کن چرخید و به کن نگاه کرد.
-کن میتونی بری،برو پیش بقیه!
کن سرتکان داد و عکس مسیر آن دو، دور شد.ان و هونگبین در سکوت به مسیر خود ادامه
دادند.فاز یک جنوبی ترین نقطه سازمان بود،یک فضای باز چندین هکتاری که تا چشم کار
میکرد پر از خرابه های روبات های قدیمی و فرسوده بود.
زیر لب گفت و از جایش بلند شد.صدای ضربه ای به در شیشه ای مات اتاقش او را از
باتالق افکارش بیرون کشید و به سمت در رفت.آروم باز کرد و با چهره ی بشاش برادر
کوچکترش هونگبین مواجه شد.
لبخندی زد و زیر چشمانش به زیبایی پف کردند و گفت:»هونگبین؟ چیشده؟«
هونگبین پسر بلند قامت با پوستی سفید و لبخندی زیبا بود که دو سالی با او تفاوت سنی
داشت و درست مثل خودش یک نابغه بود.پروژه های زیادی داشت و به راحتی از پس
خیلی از آن ها برآمده بود.
هونگبین لبخندی زد و چال گونه اش خودنمایی کرد و گفت:»فقط اومدم بهت سربزنم، حالت
چطوره؟؟«
آهی کشید،دلش میخواست بگوید که اصال خوب نیست.هیچ شوقی نداره و زندگی براش
معنی نداره.دلش میخواست حرف هایی رو که این همه مدت نگهشون داشته بود رو بیرون
بریزه ولی نمیتونست، نمیخواست بردارش شاهد شکسته شدن تدریجی اش باشد.
نخودی خندید و گفت:»مثل همیشه...نگران نباش!«
هونگبین سرتکان داد و گفت:»ان...من دارم میرم فاز یک! میایی؟؟«
یکی از ابروهایش را باال برد و گفت:»فاز یک؟برای چی؟«
-دنبال یه سری قطعه هستم،قطعا اونجا پیدا میشه!
کمی مکث کرد و سرتکان داد.از اتاق بیرون آمد و در پشت سرش بسته و قفل شد. آهسته
دنبال هونگبین راه افتاد.چند قدمی جلو نرفته بود که حس کرد شخصی پشت سرش درحال
پیش آمدن بود.
-کن...بیا پیش من!
برگشت و به کن نگاه کرد،یکی از روبات های موفق هونگبین.کن قادر بود شرایط اطرافش
را به نحو باور نکردنی آنالیز کنه و منطقی ترین تصمیم ها رو بگیرد. مهم نبود در بدترین
شرایط هم میتوانست تصمیم گیری های درست انجام بدهد.
-بله!
از کنارش رد شد و کنار هونگبین پیش رفت.هونگبین با لبخند پرسید:»امروز وضعیت
چطور بود؟؟«
کن سرش را به سمت او چرخواند و گفت:»هیچ مورد غیر منطقی یافت نشد!«
هونگبین با رضایت سر تکان داد و گفت:» و درمورد خودت...«
-خوبم،فشار خارجی احساس نکردم.همه چیز خوب پیش رفته...
ان بار دیگر آهی کشید و دستش را داخل جیبش فرو برد،از دیدن برادر کوچکش که موفق
بود بسیار خوشحال بود اما با این حال به حال خودش افسوس میخورد که با وجود تالش
های زیادی که کرده بود حتی یک مورد موفق هم نداشت.
هرکدام از مورد هایش یک مشکل داشتند.دوست داشت روباتی داشته باشد که احساسات را
درک کند.بفهمد غم و شادی چیست و گریه و خنده رو درک کنه.اما هربار با بمبست مواجه
شده بود و عقب نشینی کرد.
ادامه نداد و به این روز افتاد.متوجه شد که روبات ها چیزی جز یک مشت پیج و مهره و
برنامه از پیش تعیین شده نیستند اما با این حال هونگبین تنها کسی بود که مخالف بود. حتی
درمورد کن، کن با وجود دادن جواب های منطقی میتوانست حس کند اما فقط حواس محدود
را.
-استرس داری ان...
با شنیدن صدای کن سرش را باال آورد و خندید.کن چرخید و گفت:»این خنده ی مصنوعی
نمیتونه باعث اختالل در برنامه من بشه ان...تو ناراحتی!«
ان عاجزانه به هونگبین نگاهی انداخت،کن چرخید و به کن نگاه کرد.
-کن میتونی بری،برو پیش بقیه!
کن سرتکان داد و عکس مسیر آن دو، دور شد.ان و هونگبین در سکوت به مسیر خود ادامه
دادند.فاز یک جنوبی ترین نقطه سازمان بود،یک فضای باز چندین هکتاری که تا چشم کار
میکرد پر از خرابه های روبات های قدیمی و فرسوده بود.
۲.۹k
۰۴ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.