فصل یک : پارت اول :
فصل یک : پارت اول :
بیپ...بیپ...بیپ...صدای ثانیه شمار دیجیتالی اش اتاق را پر کرده بود.
بازم بیخوابی به سرش زده بود،سرجایش غلتی زد و سعی کرد تا به زور هم که شده بخوابد
اما نمیتوانست، چیزی اذیتش میکرد و نمیدانست ک چه چیزی بود، این بیشتر کالفه اش
میکرد روزها بود که بی دلیل عصبی و کالفه بود.هرچقدر که به دنبال دلیلش میگشت
جوابی برایش پیدا نمیکرد.
از جایش بلند شد و برروی تخت سفید رنگش نشست،به اطرافش نگاه کرد و دستی به
صورتش کشید، ایستاد و به سمت آینه قدی که کنار در بود رفت، دستش را دو طرف آینه به
دیوار ستون کرد و به چهره اش در آینه خیره شد.
پوست تیره رنگ،چشمان نسبتا ریز و بینی کوچک.موهای کوتاه و مشکی رنگش که جلوی
پیشانی و کمی از چشمانش را گرفته بود،پیراهن و شلوار سفید رنگی به تن داشت.کتونی
های مشکی رنگش تضادی را در ظاهرش ایجاد کرده بودند.
از جلوی آینه کنار رفت و و طول اتاق را با چند قدم طی کرد.خوابش نمیبرد، به دیوار های
پر از کاغذ و مدل هایی بود که نیمه کاره رها شده بودند با این حال در قفسه ی فلزی کنار
میز اتاقش پر بودند از کاپ ها و مدال های زیاد.هیچکدام براش اهمیتی نداشتند.برروی
صندلی سفید رنگش نشست و دستانش را پشت سرش قالب کرد.
به سقف خیره شد.هیچ هدفی نداشت،هیچ انگیزه ای نداشت.هیچ شوق و اشتیاقی نداشت.
زیر لب زمزمه کرد:»هیچی...هیچی....« از نظر خودش فقط زنده بود درست مثل روبات
هایی که ساخته بود یا آن هایی که نیمه کاره رها کرده بود.به این فکر خندید و سرش را
برروی میز گذاشت.همان لحظه دستش برروی صفحه ی لمسی کامپیوترش خود و لیست
باالیی از پروژه های نصفه نیمه و ناتمامش جلوی چشمانش آمد.
با وجود سن نسبتا کمی که داشت، اختراعات زیادی داشت اما همشان یک صفت مشترک
داشتند.
-ناتمام!
واسه فاز گرفتن دان کنید. http://www.namasha.com/v/y9KtZ2cx
بیپ...بیپ...بیپ...صدای ثانیه شمار دیجیتالی اش اتاق را پر کرده بود.
بازم بیخوابی به سرش زده بود،سرجایش غلتی زد و سعی کرد تا به زور هم که شده بخوابد
اما نمیتوانست، چیزی اذیتش میکرد و نمیدانست ک چه چیزی بود، این بیشتر کالفه اش
میکرد روزها بود که بی دلیل عصبی و کالفه بود.هرچقدر که به دنبال دلیلش میگشت
جوابی برایش پیدا نمیکرد.
از جایش بلند شد و برروی تخت سفید رنگش نشست،به اطرافش نگاه کرد و دستی به
صورتش کشید، ایستاد و به سمت آینه قدی که کنار در بود رفت، دستش را دو طرف آینه به
دیوار ستون کرد و به چهره اش در آینه خیره شد.
پوست تیره رنگ،چشمان نسبتا ریز و بینی کوچک.موهای کوتاه و مشکی رنگش که جلوی
پیشانی و کمی از چشمانش را گرفته بود،پیراهن و شلوار سفید رنگی به تن داشت.کتونی
های مشکی رنگش تضادی را در ظاهرش ایجاد کرده بودند.
از جلوی آینه کنار رفت و و طول اتاق را با چند قدم طی کرد.خوابش نمیبرد، به دیوار های
پر از کاغذ و مدل هایی بود که نیمه کاره رها شده بودند با این حال در قفسه ی فلزی کنار
میز اتاقش پر بودند از کاپ ها و مدال های زیاد.هیچکدام براش اهمیتی نداشتند.برروی
صندلی سفید رنگش نشست و دستانش را پشت سرش قالب کرد.
به سقف خیره شد.هیچ هدفی نداشت،هیچ انگیزه ای نداشت.هیچ شوق و اشتیاقی نداشت.
زیر لب زمزمه کرد:»هیچی...هیچی....« از نظر خودش فقط زنده بود درست مثل روبات
هایی که ساخته بود یا آن هایی که نیمه کاره رها کرده بود.به این فکر خندید و سرش را
برروی میز گذاشت.همان لحظه دستش برروی صفحه ی لمسی کامپیوترش خود و لیست
باالیی از پروژه های نصفه نیمه و ناتمامش جلوی چشمانش آمد.
با وجود سن نسبتا کمی که داشت، اختراعات زیادی داشت اما همشان یک صفت مشترک
داشتند.
-ناتمام!
واسه فاز گرفتن دان کنید. http://www.namasha.com/v/y9KtZ2cx
۱.۸k
۰۴ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.