عشق درسایه سلطنت پارت38
کاترین: اینکه هوو بیاد سرت خیلی سخته.. خیلی درد
داره اینکه پولت رو قدرتت رو و مهم تر از همه شوهرت رو
از دست بدی خیلی سخته.. هر چند سرتو هو و نیومده ولی وضعیتت خیلی با من فرق نداره تو تو خونه خودت و با اینکه
هنوز تنها همسر شوهرتی هیچی نداری...
با بغض سرم رو پایین انداختم دستش رو زیر چونه ام برد و سرم رو بلند کرد و گفت
کاترین : و دوتا راه داری... 1. به همین رویه زندگیت ادامه بدی و افسردگی بگیری و از اتاقت بیرون نیای و خیلی زود سرت هو و بیاد و ببخشید ولی زود اجل بیاد سراغت وتموم
دستش رو سمتم گرفت و گفت
کاترین : 2 . دستت رو تو دست من بذاری و بریم پایین برای ناهار و از این به بعد همیشه سر وعده های غذایی حاضرشی و برای قدرتت ثروتت وشكوتت و از همه مهم تر شوهرت بجنگی بجنگ مری.. ثروت و قدرت نمیخوای؟ عیبی نداره. شوهرت رو چی؟ میخوای به همین راحتی از دستش بدی؟ تو تمام عمرت رو قراره توی این قصر باشی. انتخاب با خودته که کلفت اینجا باشی یا ملکه اش.. انتخاب با توعه که کلفت تهیونگ باشی یا همسر و ملکه اش... زندگی با عشق و علاقه میخواستی؟ نشد؟ هنوز که دیر نشده.. بجنگ و تو عشق و علاقه رو بساز... عشق نمیخوای؟ نخواه... زندگی که میخوای قراره تا ابد تو اون انباری باشی؟
نگاش کردم درست میگفت عقب کشیدن من باعث خوردتر شدن و خوار شدنم بود باید میجنگیدم باید برای به دست آوردن شوکت و احترامی که لیاقتمه بجنگم بجنگم تا همه اون چیزایی که مال منه رو بگیرم
کاترین :تهیونگ روزهای خیلی کمی رو با خانواده اش غذا میخوره... اونم متغیر و بستگی به کارهاش و خودش داره گاهی میبینی چند هفته ای وحتی چند ماهی اصلا نیست و مشغول رسیدگی به اموره مری سخت نیست.. اون روحیه شاد و شیطونی که از تو شنیدم و دارم تو چشمات میبینم و حرفای محکم دیشبت میگه که تو میتونی...
تصمیمم رو گرفتم لبخند پر غروری زدم و دستم رو توی دستش گذاشتم
لبخندی زد و بلند شد
هر دو هم قدم بلند شدیم و پله ها رو دونه دونه طی کردیم نفس عمیقی کشیدم و قدمهام رو محکم و پر غرور کردم من یه درباری بودم. یه اشراف زاده و یه اشراف زاده هم میمونم نه یه گروگان نمیخوام قلبی رو به دست بیارم ولی دوست دارم اونجور که میخوام زندگی کنم... همونجور که قبلا میکردم پرانرژی شاد پر احترام جنگ خیلی وقته شروع شده ولی من تازه آماده شدم. لبخند پرغروری به لبم آوردم وارد سالن ناهار خوری که شدیم ويكتوريا وآنابل و دخترا با خشم نگاهی به من و کاترین انداختن و تهیونگ روی صندلی بزرگتر و شیک تری که در راس قرار داشت پشت به ورود ما نشسته بود...
داره اینکه پولت رو قدرتت رو و مهم تر از همه شوهرت رو
از دست بدی خیلی سخته.. هر چند سرتو هو و نیومده ولی وضعیتت خیلی با من فرق نداره تو تو خونه خودت و با اینکه
هنوز تنها همسر شوهرتی هیچی نداری...
با بغض سرم رو پایین انداختم دستش رو زیر چونه ام برد و سرم رو بلند کرد و گفت
کاترین : و دوتا راه داری... 1. به همین رویه زندگیت ادامه بدی و افسردگی بگیری و از اتاقت بیرون نیای و خیلی زود سرت هو و بیاد و ببخشید ولی زود اجل بیاد سراغت وتموم
دستش رو سمتم گرفت و گفت
کاترین : 2 . دستت رو تو دست من بذاری و بریم پایین برای ناهار و از این به بعد همیشه سر وعده های غذایی حاضرشی و برای قدرتت ثروتت وشكوتت و از همه مهم تر شوهرت بجنگی بجنگ مری.. ثروت و قدرت نمیخوای؟ عیبی نداره. شوهرت رو چی؟ میخوای به همین راحتی از دستش بدی؟ تو تمام عمرت رو قراره توی این قصر باشی. انتخاب با خودته که کلفت اینجا باشی یا ملکه اش.. انتخاب با توعه که کلفت تهیونگ باشی یا همسر و ملکه اش... زندگی با عشق و علاقه میخواستی؟ نشد؟ هنوز که دیر نشده.. بجنگ و تو عشق و علاقه رو بساز... عشق نمیخوای؟ نخواه... زندگی که میخوای قراره تا ابد تو اون انباری باشی؟
نگاش کردم درست میگفت عقب کشیدن من باعث خوردتر شدن و خوار شدنم بود باید میجنگیدم باید برای به دست آوردن شوکت و احترامی که لیاقتمه بجنگم بجنگم تا همه اون چیزایی که مال منه رو بگیرم
کاترین :تهیونگ روزهای خیلی کمی رو با خانواده اش غذا میخوره... اونم متغیر و بستگی به کارهاش و خودش داره گاهی میبینی چند هفته ای وحتی چند ماهی اصلا نیست و مشغول رسیدگی به اموره مری سخت نیست.. اون روحیه شاد و شیطونی که از تو شنیدم و دارم تو چشمات میبینم و حرفای محکم دیشبت میگه که تو میتونی...
تصمیمم رو گرفتم لبخند پر غروری زدم و دستم رو توی دستش گذاشتم
لبخندی زد و بلند شد
هر دو هم قدم بلند شدیم و پله ها رو دونه دونه طی کردیم نفس عمیقی کشیدم و قدمهام رو محکم و پر غرور کردم من یه درباری بودم. یه اشراف زاده و یه اشراف زاده هم میمونم نه یه گروگان نمیخوام قلبی رو به دست بیارم ولی دوست دارم اونجور که میخوام زندگی کنم... همونجور که قبلا میکردم پرانرژی شاد پر احترام جنگ خیلی وقته شروع شده ولی من تازه آماده شدم. لبخند پرغروری به لبم آوردم وارد سالن ناهار خوری که شدیم ويكتوريا وآنابل و دخترا با خشم نگاهی به من و کاترین انداختن و تهیونگ روی صندلی بزرگتر و شیک تری که در راس قرار داشت پشت به ورود ما نشسته بود...
۲.۹k
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.