❥ 𖨥 شکجه ی عشق ❥ 𖨥
❥ 𖨥 شکجه ی عشق ❥ 𖨥
part ³
+درو باز کردم ک با دیدن فردی ک جلو روم بود خشکم زد درسته اون جانگ کوک بود
+با کمال پررویی هلم داد و اومد تو اتاقم مثل همیشه خوشتیپ بود استایل دارکی ک داشت دیوونه کننده بود ولی خب من نمیخواستمش(تو غلط کردی)رفت نشست روی کاناپه ای ک داخل اتاقم بود پاهاشو تا فیخالدون باز کرد دوتا دستاشم گزاشت روی دست های مبل
×بیا بشین
*دخترک رفت نشست روی کاناپه ی جلویی پسر
×فک کنم خبرش به گوشت رسیده ک باید باهم ازدواج کنیم(جدی و اخم)
+اره خبر دارم(ناراحت و سرد)
×منم راضی با ازدواج باتو نیستم چونکه از هرچی جنس مخالفه حالم بهم میخوره مگر برای چیز دیگ...
+خب الان اومدی اینا رو بگی نصف شبی؟
×نه اومدم بگم ک...حواست باشه
+به چی؟
×به این ک قراره زن چه کسی بشی باید چه رفتاری داشته باشی چونکه قراره ملکه ی خاندان جئون بشی!
+میشه واضح تر حرف بزنی!
×حرفام واضحه فقط...ی چیزی رو از همین اول کاری میگم
بلند شدم رفتم جلوش وایسادم ک اونم وایساد رفتم سمت گوشش و با صدای بمی در گوشش زمزمه کردم
×هیچوقت روی حرف من حرف نزن!
+نمیدونم چرا ولی با حرفی ک زد تنم لرزیدخیلی نزدیکم بود نفساش میخورد به گردنم دستشو آورد بالا و باهاش چونمو سفت گرفت در همون حالت لب زد
×ی چیز دیگ اگ روزی به گوشم برسه ک با پسری دوستی عاشق شدی یا هر چیز دیگ ای بهت رحم نمیکنم لیتل گرل...
بعد چونشو محکم ول کردم و از اتاقش رفتم بیرون وارد اتاق خودم شدم و لباسامو در آوردم جامی ک با خون پر شده بود رو دستم گرفتم و نشستم روی تخت و مشغول نوشیدنش شدم...
عشق توی زندگی و دنیای من هیچ معنی نداشت تنها معنایی ک این دنیا واسه ی من داره بی رحمی و خشونته...
ویو میسو
بعد از اینکه کوک از تاق رفت بیرون ناخودآگاه اشکام ریخت باورم نمیشه قراره با همچین آدمی ازدواج کنم...آدمی ک سرشار از خشونت و بی رحمیه با این تفاوت ک من حتی تا به حال کسی رو نکشتم... بعد از دوساعت گریه بالاخره از افکارم دست کشیدم و رفتم خوابیدم
part ³
+درو باز کردم ک با دیدن فردی ک جلو روم بود خشکم زد درسته اون جانگ کوک بود
+با کمال پررویی هلم داد و اومد تو اتاقم مثل همیشه خوشتیپ بود استایل دارکی ک داشت دیوونه کننده بود ولی خب من نمیخواستمش(تو غلط کردی)رفت نشست روی کاناپه ای ک داخل اتاقم بود پاهاشو تا فیخالدون باز کرد دوتا دستاشم گزاشت روی دست های مبل
×بیا بشین
*دخترک رفت نشست روی کاناپه ی جلویی پسر
×فک کنم خبرش به گوشت رسیده ک باید باهم ازدواج کنیم(جدی و اخم)
+اره خبر دارم(ناراحت و سرد)
×منم راضی با ازدواج باتو نیستم چونکه از هرچی جنس مخالفه حالم بهم میخوره مگر برای چیز دیگ...
+خب الان اومدی اینا رو بگی نصف شبی؟
×نه اومدم بگم ک...حواست باشه
+به چی؟
×به این ک قراره زن چه کسی بشی باید چه رفتاری داشته باشی چونکه قراره ملکه ی خاندان جئون بشی!
+میشه واضح تر حرف بزنی!
×حرفام واضحه فقط...ی چیزی رو از همین اول کاری میگم
بلند شدم رفتم جلوش وایسادم ک اونم وایساد رفتم سمت گوشش و با صدای بمی در گوشش زمزمه کردم
×هیچوقت روی حرف من حرف نزن!
+نمیدونم چرا ولی با حرفی ک زد تنم لرزیدخیلی نزدیکم بود نفساش میخورد به گردنم دستشو آورد بالا و باهاش چونمو سفت گرفت در همون حالت لب زد
×ی چیز دیگ اگ روزی به گوشم برسه ک با پسری دوستی عاشق شدی یا هر چیز دیگ ای بهت رحم نمیکنم لیتل گرل...
بعد چونشو محکم ول کردم و از اتاقش رفتم بیرون وارد اتاق خودم شدم و لباسامو در آوردم جامی ک با خون پر شده بود رو دستم گرفتم و نشستم روی تخت و مشغول نوشیدنش شدم...
عشق توی زندگی و دنیای من هیچ معنی نداشت تنها معنایی ک این دنیا واسه ی من داره بی رحمی و خشونته...
ویو میسو
بعد از اینکه کوک از تاق رفت بیرون ناخودآگاه اشکام ریخت باورم نمیشه قراره با همچین آدمی ازدواج کنم...آدمی ک سرشار از خشونت و بی رحمیه با این تفاوت ک من حتی تا به حال کسی رو نکشتم... بعد از دوساعت گریه بالاخره از افکارم دست کشیدم و رفتم خوابیدم
۲۸.۱k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.