رمان کوتاه...
رمان کوتاه...
+برای بار آخر خودمو توی آینه چک کردم تا مطمئن شم امشب زیباترین فردم روی زمین...بعد از مطمئن شدن از خودم در سالن رو باز کردم و پدرم اومد و دستمو گرفت تا بریم به سمت عاقد...
وقتی ک رسیدیم پدرم دست منو گذاشت توی دست دونگ مین درسته این ازدواج اجباری بود ولی فقط دونگ مین نه برای من ک دیوانه وار عاشقشم...
دستای همو گرفته بودیم مثل همیشه تن آتشین و گرم اون تن سرد منو گرم میکرد...
به چشمای هم زل زده بودیم برعکس همیشه چشمای دونگ مین(یا اونوو)ی جور دیگ بود مثل عاشقا به هم زل زده بودیم...عاقد شروع به صحبت کردن
عاقد:خانم مین سوجی آیا حاضرید تا آخر عمرتون آقای لی دونگ مین همسر شما باشن؟
+بدون تردید گفتم بله همه شروع به دست زدن کردن...
عاقد:آقای لی دونگ مین آیا حاضرید تا آخر عمرتون خانم مین سوجی همسر شما باشن؟
_بله...همه فک میکردن ک من و سوجی داریم از روی اجبار ازدواج میکنیم ولی نه من دیوانه وار عاشق این پرنسس رو به روم بودم...
عاقد:اکنون شما رو زن و شوهر اعلام میکنم میتونین همو ببوسین
+با نا امیدی سرمو انداختم پایین معلومه دونگ مین عاشق من نیست قطعا منو نمیبوسه ولی در کمال ناباوری کمرمو گرفت و چسبوند به خودش از تعجب خشکم زده بود ک منم همراهیش کردم مک های عمیق میزد...بعد از چند مین از هم جدا شدیم اومد در گوشم زمزمه کرد
_دوست دارم پرنسس کوچولوی من
+منم دوست دارم زندگیم
*و اینگونه شد آغاز زندگی این دو:)
🤍✨️
+برای بار آخر خودمو توی آینه چک کردم تا مطمئن شم امشب زیباترین فردم روی زمین...بعد از مطمئن شدن از خودم در سالن رو باز کردم و پدرم اومد و دستمو گرفت تا بریم به سمت عاقد...
وقتی ک رسیدیم پدرم دست منو گذاشت توی دست دونگ مین درسته این ازدواج اجباری بود ولی فقط دونگ مین نه برای من ک دیوانه وار عاشقشم...
دستای همو گرفته بودیم مثل همیشه تن آتشین و گرم اون تن سرد منو گرم میکرد...
به چشمای هم زل زده بودیم برعکس همیشه چشمای دونگ مین(یا اونوو)ی جور دیگ بود مثل عاشقا به هم زل زده بودیم...عاقد شروع به صحبت کردن
عاقد:خانم مین سوجی آیا حاضرید تا آخر عمرتون آقای لی دونگ مین همسر شما باشن؟
+بدون تردید گفتم بله همه شروع به دست زدن کردن...
عاقد:آقای لی دونگ مین آیا حاضرید تا آخر عمرتون خانم مین سوجی همسر شما باشن؟
_بله...همه فک میکردن ک من و سوجی داریم از روی اجبار ازدواج میکنیم ولی نه من دیوانه وار عاشق این پرنسس رو به روم بودم...
عاقد:اکنون شما رو زن و شوهر اعلام میکنم میتونین همو ببوسین
+با نا امیدی سرمو انداختم پایین معلومه دونگ مین عاشق من نیست قطعا منو نمیبوسه ولی در کمال ناباوری کمرمو گرفت و چسبوند به خودش از تعجب خشکم زده بود ک منم همراهیش کردم مک های عمیق میزد...بعد از چند مین از هم جدا شدیم اومد در گوشم زمزمه کرد
_دوست دارم پرنسس کوچولوی من
+منم دوست دارم زندگیم
*و اینگونه شد آغاز زندگی این دو:)
🤍✨️
۲۲.۴k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.