بانقصامازیبا
#بانقصامازیبا
#Part_6
همه مانند صحنه ی فیلمی غمگین از جلو چشمان زیبایش میگذشتند و همانند مروارید پایین میریختند صدای گلوله در ذهنش پخش میشد.
ولی انگار صدای گلوله فقط در ذهنش نبود! بوی بد آمد و بوم! در اتاق شکست و تاریکی مبهم...
با ریختن سطلی اب سرد از خواب بیدار شد .. با دیدن ۵ مرد بزرگ که وسطشان دبیر جدید دانشگاه یا همان جئون جونگ کوک دخترک دستانش رو تکون داد اما بسته بود.. حس کرد قلبش ایستاده به سختی به زبون اورد
" برای چی من رو اوردین اینجا؟ چی از جونم میخواین؟ " Eliza
پوزخندی زد و گفت
"باورم نمیشه دختری که امروز بلبل زبونی میکرد الان به عنوان کسی که میخوام بکشم جلومه!" Kook
عصبانیت تو چشمان خونین از اثر خوابالودگی دخترک موج میزد ، فریاد زدنش دسته خودش نبود
"پس بُکُش!" Eliza
"نچ نچ دختر خوب هنوز موقعه اش نیست" kook
دستش رو مثل اینکه الیزابت یک حیوان هست روی سرش گذاشت و اروم تکون داد و پشتش رو به الیزابت کرد و گفت
"ببریدش" kook
همونطور که به سمته در میرفت پیپ ش رو روشن میکرد..
"فردا"
با سردرد از خواب بیدار شد . زیرا دیروز اورا بیهوش کردند و بردند .. این خوب بود که هنوز راز اورا نفهمیده بودند .. چشمانش را باز کرد و رخت خواب را کنار زد .. در آن اتاق ۲ تا اتاق دیگر بود انها را باز کرد و متومه شد حمام و سرکیس بهداشتی هستند ، یک کمد در اتاق بود که یه سوییشرت ورزشی سفید تنگ و یه شلوار اویزون شده بود با یک حوله پایین کمد پُره برگه بود که بسته بندی هایی داشتند که زیاد بود و یک تراش و یک مداد ، در یکی از کشو ها پره میخ هایی بود که با دست میتوانست ان ها را به دیوار وصل کرد و دیگری کشو چند دَست لباس زیر داشت و کشو ی پایینی پره برگه بود و چند پد بهداشتی هم کنارشان بود در بسته بندی، به سمته میز تحریر رفت و کشوی میز تحریر را باز کرد یک مداد رنگی بزرگ توش بود که بیرون جعبه اش نوشته شده بود [۵۰۰ رنگ] و رو بروی میز تحریر یک میز بود که اینه داشت و در کشو هایش فقط یک سشوار داشت، شاید اگر قبلا این ها رو میدید از خوشحالی جیغ میزد ولی الان موقعه ی خوبی نبود .. کسی در اتاق نبود و باید حتما دوشی میگرفت
#Part_6
همه مانند صحنه ی فیلمی غمگین از جلو چشمان زیبایش میگذشتند و همانند مروارید پایین میریختند صدای گلوله در ذهنش پخش میشد.
ولی انگار صدای گلوله فقط در ذهنش نبود! بوی بد آمد و بوم! در اتاق شکست و تاریکی مبهم...
با ریختن سطلی اب سرد از خواب بیدار شد .. با دیدن ۵ مرد بزرگ که وسطشان دبیر جدید دانشگاه یا همان جئون جونگ کوک دخترک دستانش رو تکون داد اما بسته بود.. حس کرد قلبش ایستاده به سختی به زبون اورد
" برای چی من رو اوردین اینجا؟ چی از جونم میخواین؟ " Eliza
پوزخندی زد و گفت
"باورم نمیشه دختری که امروز بلبل زبونی میکرد الان به عنوان کسی که میخوام بکشم جلومه!" Kook
عصبانیت تو چشمان خونین از اثر خوابالودگی دخترک موج میزد ، فریاد زدنش دسته خودش نبود
"پس بُکُش!" Eliza
"نچ نچ دختر خوب هنوز موقعه اش نیست" kook
دستش رو مثل اینکه الیزابت یک حیوان هست روی سرش گذاشت و اروم تکون داد و پشتش رو به الیزابت کرد و گفت
"ببریدش" kook
همونطور که به سمته در میرفت پیپ ش رو روشن میکرد..
"فردا"
با سردرد از خواب بیدار شد . زیرا دیروز اورا بیهوش کردند و بردند .. این خوب بود که هنوز راز اورا نفهمیده بودند .. چشمانش را باز کرد و رخت خواب را کنار زد .. در آن اتاق ۲ تا اتاق دیگر بود انها را باز کرد و متومه شد حمام و سرکیس بهداشتی هستند ، یک کمد در اتاق بود که یه سوییشرت ورزشی سفید تنگ و یه شلوار اویزون شده بود با یک حوله پایین کمد پُره برگه بود که بسته بندی هایی داشتند که زیاد بود و یک تراش و یک مداد ، در یکی از کشو ها پره میخ هایی بود که با دست میتوانست ان ها را به دیوار وصل کرد و دیگری کشو چند دَست لباس زیر داشت و کشو ی پایینی پره برگه بود و چند پد بهداشتی هم کنارشان بود در بسته بندی، به سمته میز تحریر رفت و کشوی میز تحریر را باز کرد یک مداد رنگی بزرگ توش بود که بیرون جعبه اش نوشته شده بود [۵۰۰ رنگ] و رو بروی میز تحریر یک میز بود که اینه داشت و در کشو هایش فقط یک سشوار داشت، شاید اگر قبلا این ها رو میدید از خوشحالی جیغ میزد ولی الان موقعه ی خوبی نبود .. کسی در اتاق نبود و باید حتما دوشی میگرفت
- ۱.۶k
- ۰۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط