رمان همسر اجباری پارت صد وبیست وچهار
#رمان_همسر_اجباری #پارت_صد وبیست وچهار
توروخدا زنگ نزن حوصله ندارم خدا روزیتو جای دیگه بده ...
گوشی رو گذاشتم. و زدم رو پیغام گیر
طرف بازم زنگ زد.اما نفرفتم رو پیغام گیر بود.
بازم فقط و فقط سکوت بعد چند لحظه قطع کردو دیگه زنگ نزد. رو به عکس آریا دراز کشیدمو بعد از کمی نگاه
کردن خوابم بررررررد...
از اون شب که تنها بودم تا حاال هشت روز میگذره.بعد از اون شب بابا کیان اومد دنبالم. و منو برد خونه شون.
تو اتاق بودمو داشتم یکی از بنرای آریا رو قلم میزم.
در اتاق باز شد.آذین اومد تو سریع بوم گذاشتم رو تخت که نبیندش اما سمج تر از اون بود که دست نزنه. اون چی
بود آنا
هیچی آذین جان من که میدونم داری طرح میزنی .بده بینم واز رو تخت سریع برش داشت داشت نگاش میکرد که
گفت واقعا آنا خیلی عالیه تحسین بر انگیزه.
رو بهش گفتم .
-آزین تورو خدا پیش کسی نگو بین خودمون بمونه.
-باشه عزیزم.
آنا یه سوال بپرسم
بگو عزیزم
تو میدونی چرا بابام ناراحته آریا که همیشه از این سفر میره اما
اما بابا نمیدونم چشه.
-من...نمیدونم.
باشه زن داداش حاال بیخیال میخوام برم تو حیاط نمیای البته واسه آهنگ و قدم زدن
هنذفریمو بر داشتم باهاش رفتم پایین تو حیاط فرداشب بایدساعت دوازده بریم کره.
-آره عزیزم بریمفردا بریم خریدآنا
-ایول آجی.
کنار هم قدم میزدیمو هنذفریهامون تو گوشمون بودو آهنگ گوش میدادیم.
ساعت دوازده و ده دقیقه رفتیم تو مستقیم رفتم تو تخت و خوابیدم البته با هزار فکر.
صبح رفتم شرکت و کارارو روبه راه کردم و زود تر اومدم خونه با ماشین آریا منو آذین رفتیم بازار.
توبازار که بودیم همش نگاهم میرفت سمت پولیور و بافت های پسرونه که تن مانکنا بودم .دست آذینو گرفتمو
کشیدمش تو مغازه آقا ببخشید
میشه اون دو مدل بافتو بیارین اون پولیور بغلیشمبله خانم
-یه سبز یشمی و یه آبی کاربنی رو برداشتم.
ممنون خانم و یه پولیور آبی کاربنی رو هم گرفتم .پولوکه حساب کردیم اومدیم بیرون.
آذین دستمو کشید رفتیم تو یه مغازه وسایلشو گرفت و دست آخر نوبت من شد اونقد گشتم تا باالخره سر از یه
مغازه خیلی بزرگ در اوردم. دو دست کت وشلوار دخترونه که کتش تقریبا بلند بودن وکامل عروسی و ناز یه رنگ
Comments please
توروخدا زنگ نزن حوصله ندارم خدا روزیتو جای دیگه بده ...
گوشی رو گذاشتم. و زدم رو پیغام گیر
طرف بازم زنگ زد.اما نفرفتم رو پیغام گیر بود.
بازم فقط و فقط سکوت بعد چند لحظه قطع کردو دیگه زنگ نزد. رو به عکس آریا دراز کشیدمو بعد از کمی نگاه
کردن خوابم بررررررد...
از اون شب که تنها بودم تا حاال هشت روز میگذره.بعد از اون شب بابا کیان اومد دنبالم. و منو برد خونه شون.
تو اتاق بودمو داشتم یکی از بنرای آریا رو قلم میزم.
در اتاق باز شد.آذین اومد تو سریع بوم گذاشتم رو تخت که نبیندش اما سمج تر از اون بود که دست نزنه. اون چی
بود آنا
هیچی آذین جان من که میدونم داری طرح میزنی .بده بینم واز رو تخت سریع برش داشت داشت نگاش میکرد که
گفت واقعا آنا خیلی عالیه تحسین بر انگیزه.
رو بهش گفتم .
-آزین تورو خدا پیش کسی نگو بین خودمون بمونه.
-باشه عزیزم.
آنا یه سوال بپرسم
بگو عزیزم
تو میدونی چرا بابام ناراحته آریا که همیشه از این سفر میره اما
اما بابا نمیدونم چشه.
-من...نمیدونم.
باشه زن داداش حاال بیخیال میخوام برم تو حیاط نمیای البته واسه آهنگ و قدم زدن
هنذفریمو بر داشتم باهاش رفتم پایین تو حیاط فرداشب بایدساعت دوازده بریم کره.
-آره عزیزم بریمفردا بریم خریدآنا
-ایول آجی.
کنار هم قدم میزدیمو هنذفریهامون تو گوشمون بودو آهنگ گوش میدادیم.
ساعت دوازده و ده دقیقه رفتیم تو مستقیم رفتم تو تخت و خوابیدم البته با هزار فکر.
صبح رفتم شرکت و کارارو روبه راه کردم و زود تر اومدم خونه با ماشین آریا منو آذین رفتیم بازار.
توبازار که بودیم همش نگاهم میرفت سمت پولیور و بافت های پسرونه که تن مانکنا بودم .دست آذینو گرفتمو
کشیدمش تو مغازه آقا ببخشید
میشه اون دو مدل بافتو بیارین اون پولیور بغلیشمبله خانم
-یه سبز یشمی و یه آبی کاربنی رو برداشتم.
ممنون خانم و یه پولیور آبی کاربنی رو هم گرفتم .پولوکه حساب کردیم اومدیم بیرون.
آذین دستمو کشید رفتیم تو یه مغازه وسایلشو گرفت و دست آخر نوبت من شد اونقد گشتم تا باالخره سر از یه
مغازه خیلی بزرگ در اوردم. دو دست کت وشلوار دخترونه که کتش تقریبا بلند بودن وکامل عروسی و ناز یه رنگ
Comments please
۱.۷k
۱۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.