سلام یارجانم!
سلام یارجانم!
دیگر شماره های نامه ها از دستم در رفته است...
یارجان! دیشب که بی هوا قدم گذاشته بودی به خوابم هوا ابری بود.
یادم هست که به تو گفتم:
میدانی یارجان!
من و تو خوشبخت ترین زوج دنیا بودیم. مهم نیست چه اندازه این زوجیت ادامه داشت. مگر در این دنیای بی در و پیکر، چقدر اتفاق می افتد دو همراه و هم سنخ کنار هم قرار بگیرند...
چقدر اتفاق می افتد یک روز بهاری یکی دیگری را به نام کوچک بخواند و مقدس ترین پیمان خدا روی زمین میانشان برقرار شود...
چقدر اتفاق می افتد این دو، کفو هم باشند...
همِ هم باشند...
حالا بعد عمری انتظار و پرس و جو، همدیگر را یافته بودیم...
نفس به نفس...
قدم به قدم...
این اگر منتهای خوشبختی نبود چه بود؟
از کثرت به وحدت رسیدن...
از دوست داشتنی های پراکنده دنیا، به دوست داشتنی های واحد رسیدن...
همه علایقت دور یکی گشتن...
توحید مگر جز این بود؟
که یکی باشد و نباشد جز او...
این است که آن روزهای آخر برایت نوشتم عشق به تو مرا به توحید رسانید...
و این است که امروز سربلند مینویسم:
یارجانِ عزیزتر از جان!
عشق به تو با ارزشترین دارایی من شد آن زمان که تمام من را حول تو مجتمع کرد...
و این است که دیشب، در پرمشغله ترین ساعات شیفت، موقع نماز صبح، زمان قرائت " ایاک نعبد و ایاک نستعین" تمام وجودم غرق ذوقی بیحد شد و اشک راهش را یافت...
و من میانه نماز به چشمهای بارانی تو اقتدا کردم...
و...
رازهای مگو...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
دیگر شماره های نامه ها از دستم در رفته است...
یارجان! دیشب که بی هوا قدم گذاشته بودی به خوابم هوا ابری بود.
یادم هست که به تو گفتم:
میدانی یارجان!
من و تو خوشبخت ترین زوج دنیا بودیم. مهم نیست چه اندازه این زوجیت ادامه داشت. مگر در این دنیای بی در و پیکر، چقدر اتفاق می افتد دو همراه و هم سنخ کنار هم قرار بگیرند...
چقدر اتفاق می افتد یک روز بهاری یکی دیگری را به نام کوچک بخواند و مقدس ترین پیمان خدا روی زمین میانشان برقرار شود...
چقدر اتفاق می افتد این دو، کفو هم باشند...
همِ هم باشند...
حالا بعد عمری انتظار و پرس و جو، همدیگر را یافته بودیم...
نفس به نفس...
قدم به قدم...
این اگر منتهای خوشبختی نبود چه بود؟
از کثرت به وحدت رسیدن...
از دوست داشتنی های پراکنده دنیا، به دوست داشتنی های واحد رسیدن...
همه علایقت دور یکی گشتن...
توحید مگر جز این بود؟
که یکی باشد و نباشد جز او...
این است که آن روزهای آخر برایت نوشتم عشق به تو مرا به توحید رسانید...
و این است که امروز سربلند مینویسم:
یارجانِ عزیزتر از جان!
عشق به تو با ارزشترین دارایی من شد آن زمان که تمام من را حول تو مجتمع کرد...
و این است که دیشب، در پرمشغله ترین ساعات شیفت، موقع نماز صبح، زمان قرائت " ایاک نعبد و ایاک نستعین" تمام وجودم غرق ذوقی بیحد شد و اشک راهش را یافت...
و من میانه نماز به چشمهای بارانی تو اقتدا کردم...
و...
رازهای مگو...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
۲۰.۸k
۱۹ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.