فیک وقتی دخترشی ولی همیشه بین تو و برادرت فرق میذاشت
Part 1
ات ویو:نور خورشید از لای پنجره به چشمام برخورد میکرد....چه شروع قشنگی برای یه روز خوب و عالی...کم کم چشمام رو باز کردم و روی تختم نشستم یکم به اتاق کثیفم نگاه کردم و بعد چشمم افتاد به کمدم....مطمئنم یه روز این همه بدی تموم میشه و من خوشحال میشم...با سیزده سال سن بالاخره به اون چیزی که میخوام میتونم برسم...فقط یکم دیگه باید صبر کنم...از تختم بلند شدم و لحاف ردش رو مرتب کردم تو آینه ی دیواری که از یه میخ روی دیوارم آویزون بود نگاه کردم و موهام رو مرتب کردم و شونه کردم و رفتم تو دستشویی و یه آب به صورتم زدم و اومدم بیرون...قبل اینکه از اتاق برم بیرون به آینه نگاه کردم و به خودم لبخندی زدم...تو میتونی انجامش بدی ات مگه نه...فقط انجامش بده میدونم که تو میتونی دختر خالا بریم بیرون اگه بیشتر بمونیم و با هم حرف بزنیم بهمون میگن دیوونه خب بزن بریم و با لبخند از پله ها پایین اومدم
ات:سلام مامان سلام لوکا(برادر ات)
لوکا:سلام آبجی
میونگ:سلام دختر خوشگلم صبحت به خیر
ات:ممنونم صبح شما هم بخیر
میونگ ویو:از وقتی ات و لوکا به دنیا اومدن شوگا همش به لوکا اهمیت میده و کمترین اهمیتی به ات نمیده با خودم گفتم شاید ات چون هنوز بچه هست اینجوری میکنه اما الان ۱۳ ساله که گذشته اما شوگا هنوز همون شوگای قبلیه کمترین تغییری هم نکرده......آخ که مامان قربونت بشه دخترم که زیر اون لبخندا چه دردی رو پنهون میکنی...تو افکارم غرق بودم که با صدای لوکا به خودم اومدم
لوکا:مامان بابا کی میاد خونه؟
میونگ:یه کاری داشت سریع رفت تا بعد از ظهر برمیگرده...شما بیایین صبحانه بخورین
ات و لوکا:باشه
ادامه دارد.....
ات ویو:نور خورشید از لای پنجره به چشمام برخورد میکرد....چه شروع قشنگی برای یه روز خوب و عالی...کم کم چشمام رو باز کردم و روی تختم نشستم یکم به اتاق کثیفم نگاه کردم و بعد چشمم افتاد به کمدم....مطمئنم یه روز این همه بدی تموم میشه و من خوشحال میشم...با سیزده سال سن بالاخره به اون چیزی که میخوام میتونم برسم...فقط یکم دیگه باید صبر کنم...از تختم بلند شدم و لحاف ردش رو مرتب کردم تو آینه ی دیواری که از یه میخ روی دیوارم آویزون بود نگاه کردم و موهام رو مرتب کردم و شونه کردم و رفتم تو دستشویی و یه آب به صورتم زدم و اومدم بیرون...قبل اینکه از اتاق برم بیرون به آینه نگاه کردم و به خودم لبخندی زدم...تو میتونی انجامش بدی ات مگه نه...فقط انجامش بده میدونم که تو میتونی دختر خالا بریم بیرون اگه بیشتر بمونیم و با هم حرف بزنیم بهمون میگن دیوونه خب بزن بریم و با لبخند از پله ها پایین اومدم
ات:سلام مامان سلام لوکا(برادر ات)
لوکا:سلام آبجی
میونگ:سلام دختر خوشگلم صبحت به خیر
ات:ممنونم صبح شما هم بخیر
میونگ ویو:از وقتی ات و لوکا به دنیا اومدن شوگا همش به لوکا اهمیت میده و کمترین اهمیتی به ات نمیده با خودم گفتم شاید ات چون هنوز بچه هست اینجوری میکنه اما الان ۱۳ ساله که گذشته اما شوگا هنوز همون شوگای قبلیه کمترین تغییری هم نکرده......آخ که مامان قربونت بشه دخترم که زیر اون لبخندا چه دردی رو پنهون میکنی...تو افکارم غرق بودم که با صدای لوکا به خودم اومدم
لوکا:مامان بابا کی میاد خونه؟
میونگ:یه کاری داشت سریع رفت تا بعد از ظهر برمیگرده...شما بیایین صبحانه بخورین
ات و لوکا:باشه
ادامه دارد.....
۲۰.۹k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.