پارت ۸۷ : دست راستمو روی شونه اش گذاشتم .
پارت ۸۷ : دست راستمو روی شونه اش گذاشتم .
گفتم : چرا ساکتی خوشگل خانوم ؟؟؟؟؟ نایکا : داشتم به قبلا فکر میکردم ........... چه روزایی بود من : آره .
( خودم )
هِییی
از وی پرسیدم : وی ..... وی : بله من : چرا گوشواره من دسته تو بود ؟؟؟؟؟): وی : خب کوکی داد بهم من : یا شاید بزور گرفتی خندید و گفت : نع ....... من : پس چی !!وی : نایکا ....... اون تورو دیده بود .
چییی؟؟؟
گفت : اون شب جونگ کوک ازم خواست که اگر تورو دیدم بهت بدم و .......وسط حرفش پریدم و گفتم : خب بسته .
رفتیم سمت فروشگاه با اینکه خیلی نگران و پریشان بودم ولی بروی خودم نیاوردم .
دستم و تو دست راستش کردم . دلم ریش ریش میشد .
نمیدونم چرا اومدیم اینجا .
خیلی خلوت بود . گوشیم و برداشتم . اوووو چقدر پیام دادن خواستم پیام هارو بخونم که جونگ کوک زنگ زد . نمی تونستم به وی بگم چون میگفت واسه ی چی زنگ زده جواب دادم : بله جونگ کوک بلند گفت : چرااااا جوابمو نمیدی من : آییی آروم تر خب صداش درنمیاد جونگ کوک : نگرانتم لطفا جوابمو بده من : ببخشید دیگه این کارو نمیکنم وی : کیه من : دوستمه جونگ کوک : کجا هستی عشقم من : خب ........من با دوستم رفتم بیرون جونگ کوک : باشه زود بیا من : باشه میام .
گوشی رو قطع کردم .
گفتم : حالا الان بخاطر اینکه جواب پیامشو ندادم این همه داد و بی داد میکنه .
( جیمین )
هندز فری رو توگوشام گذاشته بودم و آهنگ گوش میدادم . داشتم راه میرفتم . به هیچ کس نگا نمی کردم . داشتم میرفتم که صدای شبیه نایکا رو شنیدم . توجه نکردم .
داشتم میرفتم که بوش و حس کردم اسمشو صدا کردم .
برگشتم و نگا کردم . نایکا که با وی بود برگشت نگام کرد .
گفتم : نایکا تو اینجا چیکار میکنی ؟؟؟؟ نایکا : ج جیمین من ا اومدم خ خرید .
هندز فری رو درآوردم . با وی اومده بیرون . چرا ؟؟؟؟؟؟ خیلی جدی گفتم : پیاده اومدین نایکا : ا آره من : خب هوا خیلی سرده بریم خونه وی و نایکا که داشتن یخ میزدن گفتن : بریم بریم .
سوار ماشین شدیم .
من رانندگی میکردم و وی و نایکا عقب نشستن .
یک لحظه چشمم به نایکا خورد که داشت با نگرانی نگام میکرد .
دوباره رانندگی کردم .
دوباره حواسم پرت شد . وی دستای نایکا رو گرفت .
رسیدیم پیاده شدیم و رفتیم خونه .
( خودم )
چرا من .
ولی باید بهش بگم .
نشستیم غذا بخوریم . غذا رو خوردم ولی جیمین معلوم بود که بزور خورد .
غذا تموم شد و همه رفتن تو اتاق . فقط من و جیمین موندم .
داشت ظرف هارو جمع میکرد که گفتم : جیمین من ........ گفت : ولش کن .
خواستم ظرف رو بلند کنم که مچ دست راستم خیلی بد تیر کشید .
آهی کشیدم . جیمین کنارم اومد . گفتم : چیزیم نیست .
خواستم دوباره بلند کنم که مچ دست راستمو گرفت و خودش ظرف هارو برد . اون ظرف هارو میشوست و من کف میزدم . هیچ کس بیرون نبود .
دیگه نمی تونستم .
گفتم : چرا ساکتی خوشگل خانوم ؟؟؟؟؟ نایکا : داشتم به قبلا فکر میکردم ........... چه روزایی بود من : آره .
( خودم )
هِییی
از وی پرسیدم : وی ..... وی : بله من : چرا گوشواره من دسته تو بود ؟؟؟؟؟): وی : خب کوکی داد بهم من : یا شاید بزور گرفتی خندید و گفت : نع ....... من : پس چی !!وی : نایکا ....... اون تورو دیده بود .
چییی؟؟؟
گفت : اون شب جونگ کوک ازم خواست که اگر تورو دیدم بهت بدم و .......وسط حرفش پریدم و گفتم : خب بسته .
رفتیم سمت فروشگاه با اینکه خیلی نگران و پریشان بودم ولی بروی خودم نیاوردم .
دستم و تو دست راستش کردم . دلم ریش ریش میشد .
نمیدونم چرا اومدیم اینجا .
خیلی خلوت بود . گوشیم و برداشتم . اوووو چقدر پیام دادن خواستم پیام هارو بخونم که جونگ کوک زنگ زد . نمی تونستم به وی بگم چون میگفت واسه ی چی زنگ زده جواب دادم : بله جونگ کوک بلند گفت : چرااااا جوابمو نمیدی من : آییی آروم تر خب صداش درنمیاد جونگ کوک : نگرانتم لطفا جوابمو بده من : ببخشید دیگه این کارو نمیکنم وی : کیه من : دوستمه جونگ کوک : کجا هستی عشقم من : خب ........من با دوستم رفتم بیرون جونگ کوک : باشه زود بیا من : باشه میام .
گوشی رو قطع کردم .
گفتم : حالا الان بخاطر اینکه جواب پیامشو ندادم این همه داد و بی داد میکنه .
( جیمین )
هندز فری رو توگوشام گذاشته بودم و آهنگ گوش میدادم . داشتم راه میرفتم . به هیچ کس نگا نمی کردم . داشتم میرفتم که صدای شبیه نایکا رو شنیدم . توجه نکردم .
داشتم میرفتم که بوش و حس کردم اسمشو صدا کردم .
برگشتم و نگا کردم . نایکا که با وی بود برگشت نگام کرد .
گفتم : نایکا تو اینجا چیکار میکنی ؟؟؟؟ نایکا : ج جیمین من ا اومدم خ خرید .
هندز فری رو درآوردم . با وی اومده بیرون . چرا ؟؟؟؟؟؟ خیلی جدی گفتم : پیاده اومدین نایکا : ا آره من : خب هوا خیلی سرده بریم خونه وی و نایکا که داشتن یخ میزدن گفتن : بریم بریم .
سوار ماشین شدیم .
من رانندگی میکردم و وی و نایکا عقب نشستن .
یک لحظه چشمم به نایکا خورد که داشت با نگرانی نگام میکرد .
دوباره رانندگی کردم .
دوباره حواسم پرت شد . وی دستای نایکا رو گرفت .
رسیدیم پیاده شدیم و رفتیم خونه .
( خودم )
چرا من .
ولی باید بهش بگم .
نشستیم غذا بخوریم . غذا رو خوردم ولی جیمین معلوم بود که بزور خورد .
غذا تموم شد و همه رفتن تو اتاق . فقط من و جیمین موندم .
داشت ظرف هارو جمع میکرد که گفتم : جیمین من ........ گفت : ولش کن .
خواستم ظرف رو بلند کنم که مچ دست راستم خیلی بد تیر کشید .
آهی کشیدم . جیمین کنارم اومد . گفتم : چیزیم نیست .
خواستم دوباره بلند کنم که مچ دست راستمو گرفت و خودش ظرف هارو برد . اون ظرف هارو میشوست و من کف میزدم . هیچ کس بیرون نبود .
دیگه نمی تونستم .
۱۳۹.۲k
۰۶ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.