سلام که واژه نبود. یک پرنده بود که از طلوع به غروب کوچ می
سلام که واژه نبود. یک پرنده بود که از طلوع به غروب کوچ می کرد.
یک بادبادک بود که می شد سر نخش را در دست گرفت و رفت.
قدم به قدم، در امتداد یک رد پا گه معلوم نبود مال کیست و رو به کجا می رود.
سلام که کلمه نبود.
یک قصه ی بلند بود که قرار نبود هیچ وقت به پایان برسد.
قصه ای که در انتهایش همه ی کلاغ ها به خانه هایشان می رسیدند.
حالا ولی انگار آدم هایی هستند که راز سلام را نمی دانند.
عطرش را نمی شناسند.
می گویند و می روند بی آنکه دل به کسی بسپارند.
آنهایی که نمی دانند سلام یعنی آغاز یک مثنوی بلند که پایانش خداحافظ نیست.
سلام یعنی من دچار یک حس بی نهایت ام و کیست که نداند دچار یعنی عاشق؟!
یک بادبادک بود که می شد سر نخش را در دست گرفت و رفت.
قدم به قدم، در امتداد یک رد پا گه معلوم نبود مال کیست و رو به کجا می رود.
سلام که کلمه نبود.
یک قصه ی بلند بود که قرار نبود هیچ وقت به پایان برسد.
قصه ای که در انتهایش همه ی کلاغ ها به خانه هایشان می رسیدند.
حالا ولی انگار آدم هایی هستند که راز سلام را نمی دانند.
عطرش را نمی شناسند.
می گویند و می روند بی آنکه دل به کسی بسپارند.
آنهایی که نمی دانند سلام یعنی آغاز یک مثنوی بلند که پایانش خداحافظ نیست.
سلام یعنی من دچار یک حس بی نهایت ام و کیست که نداند دچار یعنی عاشق؟!
۳.۴k
۰۵ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.