سلام که واژه نبود یک پرنده بود که از طلوع به غروب کوچ می

سلام که واژه نبود. یک پرنده بود که از طلوع به غروب کوچ می کرد.
یک بادبادک بود که می شد سر نخش را در دست گرفت و رفت.
قدم به قدم، در امتداد یک رد پا گه معلوم نبود مال کیست و رو به کجا می رود.
سلام که کلمه نبود.
یک قصه ی بلند بود که قرار نبود هیچ وقت به پایان برسد.
قصه ای که در انتهایش همه ی کلاغ ها به خانه هایشان می رسیدند.
حالا ولی انگار آدم هایی هستند که راز سلام را نمی دانند.
عطرش را نمی شناسند.
می گویند و می روند بی آنکه دل به کسی بسپارند.
آنهایی که نمی دانند سلام یعنی آغاز یک مثنوی بلند که پایانش خداحافظ نیست.
سلام یعنی من دچار یک حس بی نهایت ام و کیست که نداند دچار یعنی عاشق؟!
دیدگاه ها (۱)

چقدر سخت است وقتی که می خواهم در فرار از تنهایی ، بند کفشهای...

تقدیم به کسی که کوچک ترین یادش، دنیای تنهایی ام را بزرگ تر ک...

آیا تو هیچگاه شب هنگام از ستاره ای که ایستاده در قاب پنجره و...

رفتن نه به معنای رسیدن است و نه به معنای گذشتن.نه می شود نام...

میخواهم در دنیای آرامش غیر درکی خودم غرق بشوم ،چشمانم را ببن...

قلب یخیپارت ۵از زبان ا/ت:صبح چشام رو باز کردم، اینجا کجاست؟ ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط