part
part:³⁴
_____________________________________
هارین: کره
یونا: پس واجب شد بیام ببینمت
هارین: حتما
یونا: پس ساعت ۴ جلدی همون کافه همیشگی
هارین: باشه میبینمت بای
یونا: بای
(پایان تماس)
یونا" خیلی ذوق داشتم ساعت ۳:۳۰ بود رفتم یه دوش ۱۰ میلی گرفتم یه استایل لش زدم و رفتم سمت پارکینگ که تهیونگ رو دیدم از ماشین پیاده شد و اومد سمتم
تهیونگ: کجا میری؟ *بم*
یونا: خواهر ناتنی تازه از پاریس برگشته میرم ببینمش
تهیونگ: خواهر ناتنی داری؟
یونا:آره
تهیونگ: یعنی بابات دوبار ازدواج کرده؟
یونا: نه قصه ش خیلی طولانیه بعدا میام برات تعریف میکنم
تهیونگ: مگه من بهت اجازه دادم که بری
یونا: یعنی نمیزاری برم
تهیونگ: چون خواهرتع برو ولی همیشه اجازه بکیز
یونا: ممنون باشه
تهیونگ: برگشتنی باهم بیایین
یونا: اونم بیارم؟
تهیونگ: باشه خدافظ
تهیونگ: خدافظ
یونا" رفتم سمت ماشین سوار شدم و بعد چندمین رسیدن جلوی همن کافه هه رفتم نشستم داخل و منتظر شدم تا بعد چند مین هارین اومد پاشدم جیغ زدم و رفتم بغلش کردم ... از بغلش اومدم بیرون که دیدم نصفه کافه دارن نگامون میکنن
هارین: آبرومون رو بردی
یونا: *خنده* بیا بشین
هارین: خب چخبز
یونا: تو باید بگی چخبر
هارین: از شوهرم طلاق گرفتم
_____________________________________
ادامه دارد...:)
_____________________________________
_____________________________________
هارین: کره
یونا: پس واجب شد بیام ببینمت
هارین: حتما
یونا: پس ساعت ۴ جلدی همون کافه همیشگی
هارین: باشه میبینمت بای
یونا: بای
(پایان تماس)
یونا" خیلی ذوق داشتم ساعت ۳:۳۰ بود رفتم یه دوش ۱۰ میلی گرفتم یه استایل لش زدم و رفتم سمت پارکینگ که تهیونگ رو دیدم از ماشین پیاده شد و اومد سمتم
تهیونگ: کجا میری؟ *بم*
یونا: خواهر ناتنی تازه از پاریس برگشته میرم ببینمش
تهیونگ: خواهر ناتنی داری؟
یونا:آره
تهیونگ: یعنی بابات دوبار ازدواج کرده؟
یونا: نه قصه ش خیلی طولانیه بعدا میام برات تعریف میکنم
تهیونگ: مگه من بهت اجازه دادم که بری
یونا: یعنی نمیزاری برم
تهیونگ: چون خواهرتع برو ولی همیشه اجازه بکیز
یونا: ممنون باشه
تهیونگ: برگشتنی باهم بیایین
یونا: اونم بیارم؟
تهیونگ: باشه خدافظ
تهیونگ: خدافظ
یونا" رفتم سمت ماشین سوار شدم و بعد چندمین رسیدن جلوی همن کافه هه رفتم نشستم داخل و منتظر شدم تا بعد چند مین هارین اومد پاشدم جیغ زدم و رفتم بغلش کردم ... از بغلش اومدم بیرون که دیدم نصفه کافه دارن نگامون میکنن
هارین: آبرومون رو بردی
یونا: *خنده* بیا بشین
هارین: خب چخبز
یونا: تو باید بگی چخبر
هارین: از شوهرم طلاق گرفتم
_____________________________________
ادامه دارد...:)
_____________________________________
- ۸.۰k
- ۰۵ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط