اون روز یونا حالش اصلا خوب نبود

اون روز، یونا حالش اصلاً خوب نبود.
درد زیر دل، سردرد، و خستگی‌ای که تا استخون می‌رفت. با این حال مثل همیشه از تخت بلند شده بود؛ چون «باید» کارها انجام می‌شد.
داشت لباس‌ها رو تا می‌کرد که صدای شوگا کل خونه رو پر کرد:
«یونا! تیشرتم کجاست؟ مگه نگفتم امروز لازم دارمش؟»
یونا مکث کرد. نفسش سنگین شد.
گفت: «توی کمدته، طبقه‌ی دوم.»
شوگا با اخم اومد بیرون:
«نیست! تو اصلاً کارت رو درست انجام نمی‌دی یا فقط حواست نیست؟»
اون‌جا بود که چیزی توی یونا شکست.
درد، خستگی، و هفته‌ها سکوت… همه با هم جمع شد.
با صدایی که حتی خودش هم انتظارشو نداشت، داد زد:
«بس کن شوگا!
من آدمم، نه ربات! هر روز غر می‌زنی، هر روز سرم داد می‌کشی، یه بار هم از خودت پرسیدی من چه حالمه؟!»
خونه یه‌دفعه ساکت شد.
نامجون از جا بلند شد.
جیمین و تهیونگ با تعجب نگاه می‌کردن.
جیهوپ حتی نفسش رو حبس کرده بود.
شوگا خشکش زد.
هیچ‌وقت ندیده بود یونا این‌طوری داد بزنه…
چشم‌هاش قرمز شده بود، دست‌هاش می‌لرزید.
یونا ادامه داد، صدایش می‌لرزید اما محکم بود:
«اگه تیشرته گم شده، دلیل نمی‌شه با من مثل زباله حرف بزنی.»
بعد بدون این‌که منتظر جواب بمونه، از اتاق بیرون رفت.
چند ثانیه بعد، شوگا تیشرته رو دید…
روی صندلی. همون‌جایی که همیشه خودش می‌نداخت.
ولی این‌بار، غر نزد.
فقط به دری که یونا ازش رفته بود خیره موند…
و برای اولین بار، یه حس سنگین توی سینه‌ش نشست؛
چیزی شبیه پشیمونی
دیدگاه ها (۰)

بعد از اون، خونه دیگه شبیه قبل نبود.نه صدای خنده‌ای، نه شوخی...

همه خوابیده بودند.چراغ‌ها خاموش، خونه غرقِ سکوتی سنگین.فقط ص...

یونا هر روز صبح زودتر از همه بیدار می‌شد.خانه‌ی بزرگ، ساکت و...

جیمین.تهیونگ. کوک. جیهوپ.شوگا.نامجون.جین.شوگاو یونا.اینطوریه...

سناریو،،، شوگاعلامت آت+علامت شوگا. _وقتی با یه پسر دیگه حرف ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط