یونا هر روز صبح زودتر از همه بیدار میشد
یونا هر روز صبح زودتر از همه بیدار میشد.
خانهی بزرگ، ساکت و نیمهتاریک بود؛ فقط صدای قدمهای آرومش و گاهی تقتق ظرفها توی آشپزخونه شنیده میشد. قهوه رو میذاشت، صبحونه رو آماده میکرد، لباسها رو میشست و همهچیز باید بینقص میبود.
نامجون همیشه با یه «صبح بخیر» آروم از کنارش رد میشد.
جین گاهی شوخی میکرد و میگفت: «اگه تو نبودی ما از گشنگی میمُردیم.»
جیهوپ با انرژی همیشگیش تشکر میکرد و جونگکوک بیصدا لبخند میزد.
تهیونگ و جیمین هم مهربون بودن، مخصوصاً وقتی میدیدن یونا خستهست.
اما شوگا…
شوگا فرق داشت.
هر چی میشد، غر میزد.
غذا یه ذره سرد بود؟
«این چیه پختی؟»
لباسش دیر آماده شده بود؟
«همیشه باید منتظر بمونم.»
یونا چیزی نمیگفت. فقط سرش پایین بود و کارش رو میکرد.
اعضا به غرغرهای شوگا عادت کرده بودن؛ براشون شده بود بخشی از روزمره.
ولی کسی نمیدید که یونا هر بار بعد از دعوا، چند ثانیه بیشتر توی آشپزخونه میایستاد… نفس عمیق میکشید… و دوباره لبخند مصنوعیش رو میزد.
شوگا فکر میکرد ازش بدش میاد.
اما حقیقت این بود که خودش هم دقیق نمیدونست چرا هر بار نگاهش به یونا میافته، عصبی میشه.
خانهی بزرگ، ساکت و نیمهتاریک بود؛ فقط صدای قدمهای آرومش و گاهی تقتق ظرفها توی آشپزخونه شنیده میشد. قهوه رو میذاشت، صبحونه رو آماده میکرد، لباسها رو میشست و همهچیز باید بینقص میبود.
نامجون همیشه با یه «صبح بخیر» آروم از کنارش رد میشد.
جین گاهی شوخی میکرد و میگفت: «اگه تو نبودی ما از گشنگی میمُردیم.»
جیهوپ با انرژی همیشگیش تشکر میکرد و جونگکوک بیصدا لبخند میزد.
تهیونگ و جیمین هم مهربون بودن، مخصوصاً وقتی میدیدن یونا خستهست.
اما شوگا…
شوگا فرق داشت.
هر چی میشد، غر میزد.
غذا یه ذره سرد بود؟
«این چیه پختی؟»
لباسش دیر آماده شده بود؟
«همیشه باید منتظر بمونم.»
یونا چیزی نمیگفت. فقط سرش پایین بود و کارش رو میکرد.
اعضا به غرغرهای شوگا عادت کرده بودن؛ براشون شده بود بخشی از روزمره.
ولی کسی نمیدید که یونا هر بار بعد از دعوا، چند ثانیه بیشتر توی آشپزخونه میایستاد… نفس عمیق میکشید… و دوباره لبخند مصنوعیش رو میزد.
شوگا فکر میکرد ازش بدش میاد.
اما حقیقت این بود که خودش هم دقیق نمیدونست چرا هر بار نگاهش به یونا میافته، عصبی میشه.
- ۲۴۲
- ۰۷ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط