بعد از اون خونه دیگه شبیه قبل نبود

بعد از اون، خونه دیگه شبیه قبل نبود.
نه صدای خنده‌ای، نه شوخی‌ای، نه حتی موسیقی‌ای که همیشه یه گوشه پخش می‌شد.
یونا بی‌وقفه کار می‌کرد.
ظرف می‌شست، زمین می‌کشید، لباس‌ها رو مرتب می‌کرد، آشپزخونه رو برق می‌نداخت.
نه مکثی، نه استراحتی.
انگار می‌خواست با کار کردن، همه‌چیز رو خفه کنه؛ درد، بغض، حرف‌هایی که نگفته بود.
چهره‌ش بی‌احساس شده بود.
نه لبخند، نه اخم. فقط سکوت.
اعضا اینو حس کرده بودن.
جیمین چند بار خواست چیزی بگه، اما با یه نگاه نامجون منصرف شد.
تهیونگ لبش رو گاز می‌گرفت.
جیهوپ حتی نفسش رو آهسته می‌کشید.
هیچ‌کس حق حرف زدن نداشت.
نه اعتراض، نه درخواست، نه حتی شوخی.
فضای خونه سنگین بود، طوری که انگار یه قانون نانوشته حاکم شده:
سکوت کن.
شوگا بیشتر از همه ساکت بود.
نه غر زد، نه صدایی درآورد.
روی مبل نشسته بود، دست‌هاش توی هم قفل شده، نگاهش گم شده توی نقطه‌ای نامعلوم.
هر بار که یونا از کنارش رد می‌شد، چیزی توی دلش می‌لرزید.
ولی حرفی نمی‌زد.
برای اولین بار، نمی‌دونست چی باید بگه.
شب که شد، خونه تمیزتر از همیشه بود…
اما سردتر از همیشه.
و یونا؟
آخر شب، بی‌صدا چراغ آشپزخونه رو خاموش کرد،
بدون این‌که به کسی نگاه کنه،
و رفت
دیدگاه ها (۰)

همه خوابیده بودند.چراغ‌ها خاموش، خونه غرقِ سکوتی سنگین.فقط ص...

اون روز، یونا حالش اصلاً خوب نبود.درد زیر دل، سردرد، و خستگی...

یونا هر روز صبح زودتر از همه بیدار می‌شد.خانه‌ی بزرگ، ساکت و...

میان عشق و درد---پارت پنجم:اون عصر، یونا روی نیمکت پارک نشست...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط