من

من
پسر کوچک غمگینی را
می شِناسم
که در کنج خیابان شلوغ
پشت آن قرمزیِ نور چراغ
قدمی در قدم مردم بی احساسی بر می داشت
مردم بی احساس..

پسرک می پرسید :
مرغ عشقِ قفسِ آینده،
فالتان را بدهد؟
و جواب،
خالی از رحم و نگاه
شیشه ای بود که بالا می رفت

در همان نزدیکی
لحظه ای تلخ و پر از آه به چشمم آمد
تو گلی را دیدی،
که گلی داشته باشد در دست؟!
دخترک مثل گلی پژمرده
داشت چند شاخه رز در دستش
پیِ نانی می گشت

ناگهان قرمزیِ نور چراغ
شد از زرد به سبز
نا امیدی هم باز
اوجِ چشمان پسر را پوشاند
دخترک مثل کبوتر که در آن نزدیکی پر میزد،
داشت پر پر می شد

از همه دل گیرم
از همان مردم بی احساسی
که گلی از سرِ بی فکری آنها کم کم،
داشت پر پر می شد
از همان قرمزی نور چراغ
که چرا زود به زود محو می شد

از خودم دلگیرم
که چرا باز قدم برداشتم
آمدم سمت خودم
باز قلم برداشتم

#عرفان_علمدار

خرداد ۹۶ - شیراز

[ بر گرفته از تولدی دیگرِ فروغ فرخزاد ]
دیدگاه ها (۱)

بیاد بگه نمیدونم چرا داری اینجوری میکنیهمون حرفیکه انتظار دا...

رفتن دخترها برعکس پسرهاستبهانه نمیاورند،این شاخه آن شاخه نمی...

A relationship is not based on the Length of you Spent Toge...

بازگشت فرمانده

دارک ترین عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط