این عشق درسته؟ ( پارت 2 )
این عشق درسته؟ ( پارت 2 )
اره.... دقیقا همونی بود که بهم تجاوز کرده بود...
( فلش بک)
% میفهمین چی میگین؟؟؟ (با داد)
مدیر:بشین سرجات خانم! تقصیر پسرتونه!
+اقا چرا ه....
مدیر:خفشو! میخواستی به دویون نزدیکی نکنی!
%شما کلا نفهمی!
و بعد کیفشو برداشت و دست جونکوک رو گرفت و از اتاق خارج شدن....
( پایان فلش بک)
&دوباره همو دیدیم..
ترسیده بودم.... نمیدونستم چی بگم...
بهم نزدیک میشد.. با قدماش عقب میرفتم.. تا اینکه خوردم به یه درخت... +چی.. چیکارم... دا.. ری؟ (با ترس)
&چیکارت دارم؟ الان میفهمی!
بهم نزدیک شد و با دستاش محاصرم کرد... خیلی خودخواهانه صورتشو به صورتم نزدیک کرد...
تو ذهن+نه! باز نه.....
دستشو به عضوم کشید....
&هورمون هات فعالن... بوی خوبی میدی... میتونیم بریم بالا پشت بوم... لباشو به لبام نزدیک کرد.... چشامو بستم. نمیتونستم کاری بکنم.... بعد چند ثانیه یدفعه یه خری امد پیشمون(عه بی ادب😐)
_یاااااا.... ولش کن! میدونی این کارت تجاوزه؟ (همراه حل دادن)
چشامو باز کردم... دیدم یکی از بچه ها کلاس مونه...
&به تو چه! دوست دارم... تقصیر خودشه که یه امگا یه..
تا این حرف رو شنیدم ناراحت شدم... سرم رو پایین انداختم و رفتم...
تهیونگ دستشو مشت کرد تا اون رو بزنه.. اما اون فرار کرد... تهیونگ روشو برگردوند تا از حال اون پسر با خبر بشه(جونکوک دیگ) ولی دید نیست....
به سمت کلاس رفتم و وارد شدم....
+متاسفم... (بخاطر اینکه در امد)
=اشکالی نداره عزیزم... بشین...
رفتم سر جام نشستم...
(چند دقیقه )
زنگ استراحت خورد.. به سمت سالن غذاخوری رفتم... غذامو گرفتم و روی زمین نشستم.. دیدم همون پسری که نجاتم داده بود امد کنارم نشست.. میدونستم یه الفای..
_سلام!
....... +
_اسمم تهیونگه... چرا رو زمین نشستی؟
......... +
_میدونم معذبی.... ولی میای با هم دوست شیم؟
جونکوک یکم از تهیونگ فاصله گرفت و سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد.... _میدونم دوست نداری.... ولی من اونجوری نیستم....
قاشقشو به ظرفش کوبید و ظرف غذاشو روی زمین گذاش....
+ولم کن لطفا...!
و بعد بلند شد و رفت. تهیونگ هم همونجوری بهش خیره موند....
(چند ساعت بعد)
=بچه ها کلاستون تمومه... میتونین برین...
از جام بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم... سریع تر از همه رفتم بیرون...
از زبون ته:دیدم از کلاس خارج شد.... سریع وسایلم رو جمع کردم و رفتم دنبالش...
_صبر کن...
از زبون کوک:توجهی نکردم و سرعتمو بیشتر کردم .....
( چند دقیقه بعد)
از زبون رابی:تهیونگ تا اونجا دونبال کوک بود...
تو ذهن _خوبه.... فهمیدم خونت کجاس......
اوه اوه اوه..... داستان اصلی از پارت بعد شروع میشه😈😈😈
جای حساس تموم نکردم....
ایندفعه نسوزین....
اره.... دقیقا همونی بود که بهم تجاوز کرده بود...
( فلش بک)
% میفهمین چی میگین؟؟؟ (با داد)
مدیر:بشین سرجات خانم! تقصیر پسرتونه!
+اقا چرا ه....
مدیر:خفشو! میخواستی به دویون نزدیکی نکنی!
%شما کلا نفهمی!
و بعد کیفشو برداشت و دست جونکوک رو گرفت و از اتاق خارج شدن....
( پایان فلش بک)
&دوباره همو دیدیم..
ترسیده بودم.... نمیدونستم چی بگم...
بهم نزدیک میشد.. با قدماش عقب میرفتم.. تا اینکه خوردم به یه درخت... +چی.. چیکارم... دا.. ری؟ (با ترس)
&چیکارت دارم؟ الان میفهمی!
بهم نزدیک شد و با دستاش محاصرم کرد... خیلی خودخواهانه صورتشو به صورتم نزدیک کرد...
تو ذهن+نه! باز نه.....
دستشو به عضوم کشید....
&هورمون هات فعالن... بوی خوبی میدی... میتونیم بریم بالا پشت بوم... لباشو به لبام نزدیک کرد.... چشامو بستم. نمیتونستم کاری بکنم.... بعد چند ثانیه یدفعه یه خری امد پیشمون(عه بی ادب😐)
_یاااااا.... ولش کن! میدونی این کارت تجاوزه؟ (همراه حل دادن)
چشامو باز کردم... دیدم یکی از بچه ها کلاس مونه...
&به تو چه! دوست دارم... تقصیر خودشه که یه امگا یه..
تا این حرف رو شنیدم ناراحت شدم... سرم رو پایین انداختم و رفتم...
تهیونگ دستشو مشت کرد تا اون رو بزنه.. اما اون فرار کرد... تهیونگ روشو برگردوند تا از حال اون پسر با خبر بشه(جونکوک دیگ) ولی دید نیست....
به سمت کلاس رفتم و وارد شدم....
+متاسفم... (بخاطر اینکه در امد)
=اشکالی نداره عزیزم... بشین...
رفتم سر جام نشستم...
(چند دقیقه )
زنگ استراحت خورد.. به سمت سالن غذاخوری رفتم... غذامو گرفتم و روی زمین نشستم.. دیدم همون پسری که نجاتم داده بود امد کنارم نشست.. میدونستم یه الفای..
_سلام!
....... +
_اسمم تهیونگه... چرا رو زمین نشستی؟
......... +
_میدونم معذبی.... ولی میای با هم دوست شیم؟
جونکوک یکم از تهیونگ فاصله گرفت و سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد.... _میدونم دوست نداری.... ولی من اونجوری نیستم....
قاشقشو به ظرفش کوبید و ظرف غذاشو روی زمین گذاش....
+ولم کن لطفا...!
و بعد بلند شد و رفت. تهیونگ هم همونجوری بهش خیره موند....
(چند ساعت بعد)
=بچه ها کلاستون تمومه... میتونین برین...
از جام بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم... سریع تر از همه رفتم بیرون...
از زبون ته:دیدم از کلاس خارج شد.... سریع وسایلم رو جمع کردم و رفتم دنبالش...
_صبر کن...
از زبون کوک:توجهی نکردم و سرعتمو بیشتر کردم .....
( چند دقیقه بعد)
از زبون رابی:تهیونگ تا اونجا دونبال کوک بود...
تو ذهن _خوبه.... فهمیدم خونت کجاس......
اوه اوه اوه..... داستان اصلی از پارت بعد شروع میشه😈😈😈
جای حساس تموم نکردم....
ایندفعه نسوزین....
۴.۸k
۱۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.