تب مژگان 27
#تب_مژگان 27
رفتم بیرون... سفارش کردم که کاری باهاش نداشته باشن... مستقیم رفتم به طرف اتاقم... دیگه داشتم از خستگی میمردم... میتونستم برم خونه و بخوابم... اما نمیخواستم «فقط» خستگیم را به خونه و پیش خانوادم برده باشم... سجاده ام را پهن کردم و یه سجده شکر کردم که بالاخره تیکه اول پازل جور شد و تونستم اولین شکار را با موفقیت انجام بدم...
روی سجاده 80 سانتی... یک متر و 75 سانتم را جا دادم... سرم را گذاشتم روی کیفم... داشت چشمام بسته میشد... تقریبا جایی را نمیدیدم... اما گوشم میشنید... شنیدم که همکارام دارن درباره پرونده هسته ای حرف میزنند... چون دولت داشت تلاش میکرد که پرونده هسته ای را از دست شورای امنیت ملی در بیاره و بسپاره به وزارت امور خارجه... آخرین چیزی که شنیدم این بود: «هر وقت پای دیپلماسی های وزارت خارجه یک کشور به پرونده و دعوای بین المللی وسط اومده، پای نفوذ و تفرقه بین مردم و اصطکاک دولت و مجلس هم باز شده... دیگه یادم نیست چه گفتند و چه شد...»
شاید یک ساعت هم نشد که بیدار شدم... وقتی درگیر هستم و فکرم مشغوله، زیاد خوابم نمیبره و نمیتونم با کمال کیف بخوابم... تجدید وضو کردم... به طرف محوطه رفتم و چند تا نفس عمیق کشیدم... قدم زدم و فکر کردم... حدودا یک ساعت قدم زدم... دیدم عمار داره میاد به طرفم...
وقتی بهم رسید گفت: سلام محمد جان! چطوری؟ نبودی!
گفتم: سلام... الحمدلله... خوبم... چه خبر؟
گفت: خبر سلامتی. خبر اینکه کار پروژه ات به کجا رسید؟
گفتم: آهان... خوب شد گفنی... برو آماده شو که باید بریم یه جایی... منم میرم آماده میشم... فقط لطفا خیلی طولش نده که چند جا کار داریم...
گفت: خیره ان شاءالله... پس من میرم کت و کیفم را بیارم.
منم رفتم... کت... کیف... ماشین... اما نامه نگرفتم... حرکت کردیم... به طرف بیمارستان روانی... توی راه هم خیلی با هم حرفای خاصی نزدیم... چون تلاش میکردم آرامش قبل از طوفانم را حفظ کنم... اگر نقشه ام میگرفت و تیکه دوم پازل سه قسمتی هم حل میشد، تازه باید از اول شروع میکردیم... تازه کارمون شروع میشد... حالا میگم چرا؟! ...
رسیدیم در بیمارستان... پیاده شدیم... رفتیم به طرف اتاق نگهبانی... یکیشون ما را میشناخت... از ما کارت و نامه نخواستند و راهمون دادند... بعدا این کارش را برای رییس بیمارستان گزارش دادم تا خدمتش برسه و دیگه کسی را بدون سوال و جواب و کارت و نامه راه نده...
رفتیم به طرف اتاق مژگان... همینجور که راه میرفتیم، احساس میکردم بزرگترین ریسک پرونده را دارم مرتکب میشم... آخه چیزی که توی ذهنم بود، خیلی ریسکش بالا بود و حتی خطر جانیش هم فوق العاده شدید بود... اما چاره ای نبود... توی دلم مدام میگفتم: «أُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَی اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِیرٌ بِالْعِبادِ» من کارم را به خدا واگذار میکنم زیرا که او به (احوال) بندگان بیناست.
رسیدیم در اتاق مژگان... دو سه قدم مونده بود که عمار گفت: حاجی من همین جا میمونم تا کارت تموم بشه... من دیگه داخل نیام شاید بهتر باشه!
گفتم: باشه... اما ممکنه لازم بشه که یه گوش مالی مفصل بهش بدم... پس لطفا همین جا باش و اگر هر سر و صدایی شنیدی و کسی مشکوک شد و خواست اینجا شلوغ بشه، مراقب باش و متفرقشون کن!
با چشمای گرد و وحشت زده پرسید: گوش مالی مفصل؟! محمد این دختره مریضه!
گفتم: فکر نکنم ... اما اصلا مریض باشه... من مامور مستقیم این پرونده هستم... تشخیصم اینه که باید تا دالان مرگ بره و برگرده... بذار ببینم همه چی باهام آوردم یا نه؟! ... کیفم را باز کردم و گفتم: این از سرنگ... اینم از تیغ... اینم از... خوبه ... کامل که نیست... اما حالا با همینا میسازم... فعلا ... مواظب همه چیز باش... یاعلی...
رو کردم به طرف در اتاق و دو سه تا در آروم زدم و بدون اینکه منتظر جواب بمونم، در را باز کردم و رفتم داخل... سلام و علیک کوچکی با مژگان کردم... خیلی وقت نداشتم... سرنگ را از کیفم آوردم بیرون و شروع کردم با سرنگ و ماده قرمز رنگ در شیشه، ور رفتن... آروم هم رفتم به طرف مژگان... همینطور که با سرنگ و ماده قرمز رنگش بازی میکردم، به مژگان گفتم: من از تو ناامیدم... از همه ناامیدم... دیگه تو به درد نمیخوری... من از طرف سازمان اومدم... چرا چند روز پیش که اومدم اینجا، به من اعتماد کردی و تلاش کردی منو نجات بدی... مگه اصل اول، این نبود که «به کسی اعتماد نکن حتی اگر خلافش اثبات بشه!»
مژگان که داشت از ترس، سکته میکرد... گفت تو کی هستی؟ ... نیا به طرفم... گفتم نیا ... نیا گفتم...
وقتی یه کم سرعت عمل به خرج دادم و بهش نزدیک شدم... ناگهان دو سه تا جیغ وحشتناک بلند کشید...
تا جیغ بلند مژگان به طرف آسمون بلند شد، فی الفور در اتاق باز شد و «عمار» پرید داخل... مژگان تا چشمش به عمار افتا
رفتم بیرون... سفارش کردم که کاری باهاش نداشته باشن... مستقیم رفتم به طرف اتاقم... دیگه داشتم از خستگی میمردم... میتونستم برم خونه و بخوابم... اما نمیخواستم «فقط» خستگیم را به خونه و پیش خانوادم برده باشم... سجاده ام را پهن کردم و یه سجده شکر کردم که بالاخره تیکه اول پازل جور شد و تونستم اولین شکار را با موفقیت انجام بدم...
روی سجاده 80 سانتی... یک متر و 75 سانتم را جا دادم... سرم را گذاشتم روی کیفم... داشت چشمام بسته میشد... تقریبا جایی را نمیدیدم... اما گوشم میشنید... شنیدم که همکارام دارن درباره پرونده هسته ای حرف میزنند... چون دولت داشت تلاش میکرد که پرونده هسته ای را از دست شورای امنیت ملی در بیاره و بسپاره به وزارت امور خارجه... آخرین چیزی که شنیدم این بود: «هر وقت پای دیپلماسی های وزارت خارجه یک کشور به پرونده و دعوای بین المللی وسط اومده، پای نفوذ و تفرقه بین مردم و اصطکاک دولت و مجلس هم باز شده... دیگه یادم نیست چه گفتند و چه شد...»
شاید یک ساعت هم نشد که بیدار شدم... وقتی درگیر هستم و فکرم مشغوله، زیاد خوابم نمیبره و نمیتونم با کمال کیف بخوابم... تجدید وضو کردم... به طرف محوطه رفتم و چند تا نفس عمیق کشیدم... قدم زدم و فکر کردم... حدودا یک ساعت قدم زدم... دیدم عمار داره میاد به طرفم...
وقتی بهم رسید گفت: سلام محمد جان! چطوری؟ نبودی!
گفتم: سلام... الحمدلله... خوبم... چه خبر؟
گفت: خبر سلامتی. خبر اینکه کار پروژه ات به کجا رسید؟
گفتم: آهان... خوب شد گفنی... برو آماده شو که باید بریم یه جایی... منم میرم آماده میشم... فقط لطفا خیلی طولش نده که چند جا کار داریم...
گفت: خیره ان شاءالله... پس من میرم کت و کیفم را بیارم.
منم رفتم... کت... کیف... ماشین... اما نامه نگرفتم... حرکت کردیم... به طرف بیمارستان روانی... توی راه هم خیلی با هم حرفای خاصی نزدیم... چون تلاش میکردم آرامش قبل از طوفانم را حفظ کنم... اگر نقشه ام میگرفت و تیکه دوم پازل سه قسمتی هم حل میشد، تازه باید از اول شروع میکردیم... تازه کارمون شروع میشد... حالا میگم چرا؟! ...
رسیدیم در بیمارستان... پیاده شدیم... رفتیم به طرف اتاق نگهبانی... یکیشون ما را میشناخت... از ما کارت و نامه نخواستند و راهمون دادند... بعدا این کارش را برای رییس بیمارستان گزارش دادم تا خدمتش برسه و دیگه کسی را بدون سوال و جواب و کارت و نامه راه نده...
رفتیم به طرف اتاق مژگان... همینجور که راه میرفتیم، احساس میکردم بزرگترین ریسک پرونده را دارم مرتکب میشم... آخه چیزی که توی ذهنم بود، خیلی ریسکش بالا بود و حتی خطر جانیش هم فوق العاده شدید بود... اما چاره ای نبود... توی دلم مدام میگفتم: «أُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَی اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِیرٌ بِالْعِبادِ» من کارم را به خدا واگذار میکنم زیرا که او به (احوال) بندگان بیناست.
رسیدیم در اتاق مژگان... دو سه قدم مونده بود که عمار گفت: حاجی من همین جا میمونم تا کارت تموم بشه... من دیگه داخل نیام شاید بهتر باشه!
گفتم: باشه... اما ممکنه لازم بشه که یه گوش مالی مفصل بهش بدم... پس لطفا همین جا باش و اگر هر سر و صدایی شنیدی و کسی مشکوک شد و خواست اینجا شلوغ بشه، مراقب باش و متفرقشون کن!
با چشمای گرد و وحشت زده پرسید: گوش مالی مفصل؟! محمد این دختره مریضه!
گفتم: فکر نکنم ... اما اصلا مریض باشه... من مامور مستقیم این پرونده هستم... تشخیصم اینه که باید تا دالان مرگ بره و برگرده... بذار ببینم همه چی باهام آوردم یا نه؟! ... کیفم را باز کردم و گفتم: این از سرنگ... اینم از تیغ... اینم از... خوبه ... کامل که نیست... اما حالا با همینا میسازم... فعلا ... مواظب همه چیز باش... یاعلی...
رو کردم به طرف در اتاق و دو سه تا در آروم زدم و بدون اینکه منتظر جواب بمونم، در را باز کردم و رفتم داخل... سلام و علیک کوچکی با مژگان کردم... خیلی وقت نداشتم... سرنگ را از کیفم آوردم بیرون و شروع کردم با سرنگ و ماده قرمز رنگ در شیشه، ور رفتن... آروم هم رفتم به طرف مژگان... همینطور که با سرنگ و ماده قرمز رنگش بازی میکردم، به مژگان گفتم: من از تو ناامیدم... از همه ناامیدم... دیگه تو به درد نمیخوری... من از طرف سازمان اومدم... چرا چند روز پیش که اومدم اینجا، به من اعتماد کردی و تلاش کردی منو نجات بدی... مگه اصل اول، این نبود که «به کسی اعتماد نکن حتی اگر خلافش اثبات بشه!»
مژگان که داشت از ترس، سکته میکرد... گفت تو کی هستی؟ ... نیا به طرفم... گفتم نیا ... نیا گفتم...
وقتی یه کم سرعت عمل به خرج دادم و بهش نزدیک شدم... ناگهان دو سه تا جیغ وحشتناک بلند کشید...
تا جیغ بلند مژگان به طرف آسمون بلند شد، فی الفور در اتاق باز شد و «عمار» پرید داخل... مژگان تا چشمش به عمار افتا
۲.۹k
۲۷ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.