تب مژگان 26
#تب_مژگان 26
وقتی که یه کم خودش را با داد و بیداد تخلیه کرد... رو کردم به طرفش و با لحن خیلی آروم بهش گفتم:
«ببین خانم محترم! وقتی کسی زار و زندگیش را پای یه پروژه سنگین میذاره... که اتفاقا توی اون پروژه، پای یه کسانی داره میاد وسط که آدم حتی توی خواب هم نمیدید... و اتفاقا دو سه شب یه بار هم خواب درست و حسابی بهش نمیرسه... و اتفاقا دیشب بین بوته های بیمارستان روانی دنبال یه سوژه دم کلفت بوده... و اتفاقا دیشب را مثل بچه های دیده بان دوران جنگ، نماز واجب صبحش را به حالت خوف و در راه میخونه... و اتفاقا تا حالا حدود 100 ساعت مفید اداری را پای این پرونده صرف کرده...
و اتفاقا مجبوره برای اینکه کار خودت را خرابتر نکنی و فرار نکنی، با ضربه بیهوشت کنه... همون آدم، در طول عمرش، حتی یک بار هم دستش به هیچ نامحرمی نخورده و اینو گذاشته بوده که فردای قیامت نشون رفیقاش بده که شهید شدن.... و اتفاقا مجبور میشه بخاطر اینکه بیدارت کنه تا بدونی کجا هستی و چقدر ازت خبر دارم و تا چه حد اوضاع پروندت وخیمه و داری توی چه منجلابی غرق میشی... یه سیلی هم بهت بزنه...
همین آقا... الان امتحانت کرد که ببینه چقدر روی اسم و تن و روان و سرنوشت دختری به نام مژگان حساسی؟! و آیا اینقدر که ازت بد گفته اند، سیاه و تاریک هستی یا نه؟! ... اتفاقا تو هم با این ادا و اصولی که الان درآوردی، بهش نشون دادی که آدرس را درست اومده و تو خود جنسی هستی که باید دنبالش میبوده و کشفش میکرده... تو الان به من ثابت کردی که: اولا روی مژگان حساسی... ثانیا حرفه ای نیستی... ثالثا نسبت به محرم و نامحرم هیچ غیرت و تعصبی متاسفانه نداری... رابعا خیلی بچه تر از این حرفها هستی و حتی یادت ندادند که چطوری انکار کنی و .... و خیلی چیزای دیگه که فقط یک معنی میده... معنیش اینه که تو براشون هیچ ارزشی نداری... تکرار میکنم: «هیچ ارزی» ... میدونی چرا؟!»
نفیسه فقط داشت نگام میکرد ... لباش شده بود مثل چوب خشک ... داشت چشماش چهارتا میشد... فقط زل زده بود به لب و دهان من... تا کلمات بعدی را بشنوه...
نفس عمیقی کشیدم و افسوس خوردم و گفتم: «ارزشی براشون نداری... چرا؟! ... واضحه... دلیلش اینه که اگر ارزشی براشون داشتی، تنهایی ولت نمیکردند توی دهن شیر... حداقل بهت میگفتن که هرشب نباید بری پیش مژگان... پیام های رمزگونه تکراری نباید بدی... وقتی اونجا کارتون با هم تموم شد، دیگه حمام نری تا موهات با موهای مژگان قاطی نشه ... و یا حداقل یکی دو نفر باید با من درگیر میشدند... لااقل یه چیزی برای دفاعت داشتی... و یا حتی خودت و مژگان، از خط تلفن همراهی که به نام توی بدبخت بیچاره هست استفاده نمیکردی... و هزارتا چیز دیگه...»
به اون مامور خانم اشاره کردم که به نفیسه آب بده و دستمال کاغذی بده تا خودش را مرتب کنه... اینقدر نفیسه دپرس شده بود که حتی صدای نفسش را میشنیدم... مثل کسانی شده بود که تنگی نفس دارن... معلوم بود که تپش قلب گرفته... وحشت از این همه اطلاعات، که فقط ذره کوچیکیش را بهش گفتم، تمام وجودش را پر کرده بود... معلوم بود که انتظار همه چیز را داشته الا اینکه بیفته توی چنگال کسانی که حتی همین حالا هم نمیدونه کی هستند و کجان؟!...
بهش گفتم: «استراحت کن... صبحونه بخور و بگیر بخواب... تا هروقت دوس داشتی بخواب... کسی حق اذیت کردنت نداره... چرا که کسی هم از اینجا بودنت اطلاع خاصی نداره... اما یه چیزی را برای تا آخر ارتباط حرفه ای مون بهت میگم: من برات گفتم که چقدر پایبند به شرع و اخلاق هستم... اما تو هنوز به من ثابت نکردی که چقدر میتونم روت حساب کنم... اصلا به دردم میخوری یا نه؟ ... یه فکری به حال این بکن تا بتونیم با هم کنار بیاییم...»
پاشدم و گفتم: من دارم میرم... اما ... اینو نگم دلم میسوزه... نفیسه خانم صدر... اصلا فکرش نمیکردم یه دختر بچه معمولی غیر حرفه ای که گنده ترین جرمش، رد و بدل کردن فیلم های مستهجن در فلان مدرسه راهنمایی شیفت یک دختران منطقه..... بوده .... بشه عروسک یک جریان بودار که داره بوی تعفنش، حال همه را بد میکنه... نفیسه خانم صدر! ... تو مستحق این همه سواستفاده و تحقیر نیستی... رو حرفام فکر کن دخترم...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
وقتی که یه کم خودش را با داد و بیداد تخلیه کرد... رو کردم به طرفش و با لحن خیلی آروم بهش گفتم:
«ببین خانم محترم! وقتی کسی زار و زندگیش را پای یه پروژه سنگین میذاره... که اتفاقا توی اون پروژه، پای یه کسانی داره میاد وسط که آدم حتی توی خواب هم نمیدید... و اتفاقا دو سه شب یه بار هم خواب درست و حسابی بهش نمیرسه... و اتفاقا دیشب بین بوته های بیمارستان روانی دنبال یه سوژه دم کلفت بوده... و اتفاقا دیشب را مثل بچه های دیده بان دوران جنگ، نماز واجب صبحش را به حالت خوف و در راه میخونه... و اتفاقا تا حالا حدود 100 ساعت مفید اداری را پای این پرونده صرف کرده...
و اتفاقا مجبوره برای اینکه کار خودت را خرابتر نکنی و فرار نکنی، با ضربه بیهوشت کنه... همون آدم، در طول عمرش، حتی یک بار هم دستش به هیچ نامحرمی نخورده و اینو گذاشته بوده که فردای قیامت نشون رفیقاش بده که شهید شدن.... و اتفاقا مجبور میشه بخاطر اینکه بیدارت کنه تا بدونی کجا هستی و چقدر ازت خبر دارم و تا چه حد اوضاع پروندت وخیمه و داری توی چه منجلابی غرق میشی... یه سیلی هم بهت بزنه...
همین آقا... الان امتحانت کرد که ببینه چقدر روی اسم و تن و روان و سرنوشت دختری به نام مژگان حساسی؟! و آیا اینقدر که ازت بد گفته اند، سیاه و تاریک هستی یا نه؟! ... اتفاقا تو هم با این ادا و اصولی که الان درآوردی، بهش نشون دادی که آدرس را درست اومده و تو خود جنسی هستی که باید دنبالش میبوده و کشفش میکرده... تو الان به من ثابت کردی که: اولا روی مژگان حساسی... ثانیا حرفه ای نیستی... ثالثا نسبت به محرم و نامحرم هیچ غیرت و تعصبی متاسفانه نداری... رابعا خیلی بچه تر از این حرفها هستی و حتی یادت ندادند که چطوری انکار کنی و .... و خیلی چیزای دیگه که فقط یک معنی میده... معنیش اینه که تو براشون هیچ ارزشی نداری... تکرار میکنم: «هیچ ارزی» ... میدونی چرا؟!»
نفیسه فقط داشت نگام میکرد ... لباش شده بود مثل چوب خشک ... داشت چشماش چهارتا میشد... فقط زل زده بود به لب و دهان من... تا کلمات بعدی را بشنوه...
نفس عمیقی کشیدم و افسوس خوردم و گفتم: «ارزشی براشون نداری... چرا؟! ... واضحه... دلیلش اینه که اگر ارزشی براشون داشتی، تنهایی ولت نمیکردند توی دهن شیر... حداقل بهت میگفتن که هرشب نباید بری پیش مژگان... پیام های رمزگونه تکراری نباید بدی... وقتی اونجا کارتون با هم تموم شد، دیگه حمام نری تا موهات با موهای مژگان قاطی نشه ... و یا حداقل یکی دو نفر باید با من درگیر میشدند... لااقل یه چیزی برای دفاعت داشتی... و یا حتی خودت و مژگان، از خط تلفن همراهی که به نام توی بدبخت بیچاره هست استفاده نمیکردی... و هزارتا چیز دیگه...»
به اون مامور خانم اشاره کردم که به نفیسه آب بده و دستمال کاغذی بده تا خودش را مرتب کنه... اینقدر نفیسه دپرس شده بود که حتی صدای نفسش را میشنیدم... مثل کسانی شده بود که تنگی نفس دارن... معلوم بود که تپش قلب گرفته... وحشت از این همه اطلاعات، که فقط ذره کوچیکیش را بهش گفتم، تمام وجودش را پر کرده بود... معلوم بود که انتظار همه چیز را داشته الا اینکه بیفته توی چنگال کسانی که حتی همین حالا هم نمیدونه کی هستند و کجان؟!...
بهش گفتم: «استراحت کن... صبحونه بخور و بگیر بخواب... تا هروقت دوس داشتی بخواب... کسی حق اذیت کردنت نداره... چرا که کسی هم از اینجا بودنت اطلاع خاصی نداره... اما یه چیزی را برای تا آخر ارتباط حرفه ای مون بهت میگم: من برات گفتم که چقدر پایبند به شرع و اخلاق هستم... اما تو هنوز به من ثابت نکردی که چقدر میتونم روت حساب کنم... اصلا به دردم میخوری یا نه؟ ... یه فکری به حال این بکن تا بتونیم با هم کنار بیاییم...»
پاشدم و گفتم: من دارم میرم... اما ... اینو نگم دلم میسوزه... نفیسه خانم صدر... اصلا فکرش نمیکردم یه دختر بچه معمولی غیر حرفه ای که گنده ترین جرمش، رد و بدل کردن فیلم های مستهجن در فلان مدرسه راهنمایی شیفت یک دختران منطقه..... بوده .... بشه عروسک یک جریان بودار که داره بوی تعفنش، حال همه را بد میکنه... نفیسه خانم صدر! ... تو مستحق این همه سواستفاده و تحقیر نیستی... رو حرفام فکر کن دخترم...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
۷.۳k
۲۷ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.