🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 25
همینطور که کشیک میدادم... تلاش میکردم که ذهنم را بیدار نگه دارم تا چشمام روی هم نره... البته سابقه بیداری 73 ساعته هم دارم... اما چون اونشب ... قبل از اینکه بیام بیمارستان... خیلی توی خونه بهم خوش نگذشته بود... ولش کن حالا... خلاصه شروع به آنالیز ورود نفیسه کردم... چرا باید ما با کارت و نامه و هزار دنگ و فنگ بیاییم اما نفیسه و کمالی و هر ننه قمری میتونند به راحتی بیان و برن و انگار نه انگار؟!!!!
جواب این سوال را بعدا فهمیدم... باشه به وقتش میگم...
تا اینکه دختر باربی اندامی با سر و شکل جلف از اتاق اومد بیرون... خیلی معمولی راه رفت و ... رفت و رفت و رفت... به راحتی و آب خوردن از در رد شد و من هم همینطور مثل عزرائیل سایه به سایه اش میرفتم... همینجوری که دنبالش میرفتم، لباسای بیمارستان را درآوردم که دم در بهم گیر ندهند... بازم رفتم دنبالش... رفت و رفتم... رفت و رفتم ... رفت و رفتم... تا رسید به یه 206 آلبالویی... سوارش شد و شیشه اش را کشید پایین...
خودم را رسوندم دم در ماشینش... نه کارت باهام بود و نه نامه بازداشت داشتم و نه اسلحه و... تا رسیدم بهش... فقط یه راه برام مونده بود... چون نمیدونستم توی چه مایه هایی هست... رسیدم بهش وگفتم: خانم نفیسه صدر؟!
با چشمای خیره از بالای عینک دودیش نگام کرد و گفت: بفرمایید!
تا مطمئن شدم خودشه... دستم را بردم پشت گردنش و محکم سر و پیشونیش را کوبیدم به فرمون ماشینش... جوری سرعت عمل به خرج دادم و این کار را کردم، که حتی فرصت نکرد سرش را برگردونه و عکس العملی به خرج بده... فقط لحظه ای که سرش خورد به فرمون ماشین... عینکش پرت شد جلوی پاهاش...
چند ثانیه ایستادم جلوی در ماشینش تا ماشینی که پشت سرمون بود رد بشه و جلب توجه نشه... تا اون ماشین رد شد... در ماشین نفیسه را باز کردم و نفیسه را که خیلی هم سنگین نبود، هول دادم روی صندلی بغلی... خودم نشستم پشت فرمون و راه افتادم...
ساعت چند بود؟ ... از هفت و نیم و یه ربع به هشت گذشته بود... رسیدم دم در اداره... یه لحظه به ذهنم خورد که نفیسه را نبرم بخش خودمون... چون نمیخواستم عمار بفهمه... بد جوری روی عمار کلیک کرده بودم...
به پارکینگ رسیدم و پارک کردم... به یکی از خواهرها گفتم اومد... رفتم دنبال ویلچر... وقتی اومدم... دیدم نفیسه را انداخته روی کولش و داره میبره بالا... رسیدم بهش... گفتم ینی اینقدر سبک هست؟! ... گفت: اره...
بردمش حیات خلوت 9 ... نباید اجازه میدادم بخوابه... باید خستگی شب قبل را داشته باشه... به اون خانم گفتم بیدارش کن! ... با یه سطل آب یخ... بیدار که چه عرض کنم... جوری هوشیارش کردیم که بصیرتش هم روشن شد...
نشوندش روی صندلی... تا نشستم روبروش... چنان سیلی خوابوندم توی گوشش که نفیسه با صندلیش پرت شدند یه طرف... پاشد و در حالی که صورتش شدیدا قرمز شده بود و داشت از دهن و دماغش خون میومد گفت: چیکار میکنی وحشی؟! اصلا تو کی هستی؟! اینجا کدوم گوریه؟!
چشمام را یه کم مالیدم و با خونسردی هرچه تمام تر گفتم: اینجا گور نیست اما اگر لازم باشه همین جا دفنت میکنم... کی میدونه؟ شاید هم اتفاقات بدتری بیفته... راستی... نام؟ نام خانوادگی؟ نام پدر؟ شماره ملی؟
گفت: ینی اینها را نمیدونید با من این برخورد را میکنید؟!
گفتم: میخوام از زبون خودت بشنوم... بگو... نام؟ فامیل؟ نام پدر؟ شماره ملی؟ ... آقا اصلا ولش کن... صبحونه خوردی؟!
دستش را گرفت روی سرش و گفت: داره سرم میترکه... خوابم میاد... سرم خیلی درد میکنه... بذارین بخوابم...
یه فکری به ذهنم رسید تا درصد حساسیتش را نسبت به سوژه اصلی پرونده بفهمم! ... گفتم: مشکلی نیست... این فرم را پر کن تا این خانم بذاره بخوابی... اتفاقا منم نخوابیدم... دیشب تا حالا بیدار بودم... خیلی هم کار دارم... بعد رو کردم به طرف مامور خانم و گفتم: راستی خواهر! پک کامل آمپولهام را آماده بذار تا وقتی بیدار شدم آماده باشه... باید همین امروز یه سر برم پیش مژگان...
تا نفیسه اسم مژگان را شنید... پاشد و جییییییغ ممتد کشید و به طرفم حمله ور شد... به مامور زن اشاره کردم که ولش کن... بذار راحت باشه... نفیسه فحش میداد و با بغض و گریه و جیغ میگفت: کثافت! با اون چیکار داری؟ تو با من مشکل داری! چیکار مژگان داری؟! ...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 :large_blue_diam
#تب_مژگان 25
همینطور که کشیک میدادم... تلاش میکردم که ذهنم را بیدار نگه دارم تا چشمام روی هم نره... البته سابقه بیداری 73 ساعته هم دارم... اما چون اونشب ... قبل از اینکه بیام بیمارستان... خیلی توی خونه بهم خوش نگذشته بود... ولش کن حالا... خلاصه شروع به آنالیز ورود نفیسه کردم... چرا باید ما با کارت و نامه و هزار دنگ و فنگ بیاییم اما نفیسه و کمالی و هر ننه قمری میتونند به راحتی بیان و برن و انگار نه انگار؟!!!!
جواب این سوال را بعدا فهمیدم... باشه به وقتش میگم...
تا اینکه دختر باربی اندامی با سر و شکل جلف از اتاق اومد بیرون... خیلی معمولی راه رفت و ... رفت و رفت و رفت... به راحتی و آب خوردن از در رد شد و من هم همینطور مثل عزرائیل سایه به سایه اش میرفتم... همینجوری که دنبالش میرفتم، لباسای بیمارستان را درآوردم که دم در بهم گیر ندهند... بازم رفتم دنبالش... رفت و رفتم... رفت و رفتم ... رفت و رفتم... تا رسید به یه 206 آلبالویی... سوارش شد و شیشه اش را کشید پایین...
خودم را رسوندم دم در ماشینش... نه کارت باهام بود و نه نامه بازداشت داشتم و نه اسلحه و... تا رسیدم بهش... فقط یه راه برام مونده بود... چون نمیدونستم توی چه مایه هایی هست... رسیدم بهش وگفتم: خانم نفیسه صدر؟!
با چشمای خیره از بالای عینک دودیش نگام کرد و گفت: بفرمایید!
تا مطمئن شدم خودشه... دستم را بردم پشت گردنش و محکم سر و پیشونیش را کوبیدم به فرمون ماشینش... جوری سرعت عمل به خرج دادم و این کار را کردم، که حتی فرصت نکرد سرش را برگردونه و عکس العملی به خرج بده... فقط لحظه ای که سرش خورد به فرمون ماشین... عینکش پرت شد جلوی پاهاش...
چند ثانیه ایستادم جلوی در ماشینش تا ماشینی که پشت سرمون بود رد بشه و جلب توجه نشه... تا اون ماشین رد شد... در ماشین نفیسه را باز کردم و نفیسه را که خیلی هم سنگین نبود، هول دادم روی صندلی بغلی... خودم نشستم پشت فرمون و راه افتادم...
ساعت چند بود؟ ... از هفت و نیم و یه ربع به هشت گذشته بود... رسیدم دم در اداره... یه لحظه به ذهنم خورد که نفیسه را نبرم بخش خودمون... چون نمیخواستم عمار بفهمه... بد جوری روی عمار کلیک کرده بودم...
به پارکینگ رسیدم و پارک کردم... به یکی از خواهرها گفتم اومد... رفتم دنبال ویلچر... وقتی اومدم... دیدم نفیسه را انداخته روی کولش و داره میبره بالا... رسیدم بهش... گفتم ینی اینقدر سبک هست؟! ... گفت: اره...
بردمش حیات خلوت 9 ... نباید اجازه میدادم بخوابه... باید خستگی شب قبل را داشته باشه... به اون خانم گفتم بیدارش کن! ... با یه سطل آب یخ... بیدار که چه عرض کنم... جوری هوشیارش کردیم که بصیرتش هم روشن شد...
نشوندش روی صندلی... تا نشستم روبروش... چنان سیلی خوابوندم توی گوشش که نفیسه با صندلیش پرت شدند یه طرف... پاشد و در حالی که صورتش شدیدا قرمز شده بود و داشت از دهن و دماغش خون میومد گفت: چیکار میکنی وحشی؟! اصلا تو کی هستی؟! اینجا کدوم گوریه؟!
چشمام را یه کم مالیدم و با خونسردی هرچه تمام تر گفتم: اینجا گور نیست اما اگر لازم باشه همین جا دفنت میکنم... کی میدونه؟ شاید هم اتفاقات بدتری بیفته... راستی... نام؟ نام خانوادگی؟ نام پدر؟ شماره ملی؟
گفت: ینی اینها را نمیدونید با من این برخورد را میکنید؟!
گفتم: میخوام از زبون خودت بشنوم... بگو... نام؟ فامیل؟ نام پدر؟ شماره ملی؟ ... آقا اصلا ولش کن... صبحونه خوردی؟!
دستش را گرفت روی سرش و گفت: داره سرم میترکه... خوابم میاد... سرم خیلی درد میکنه... بذارین بخوابم...
یه فکری به ذهنم رسید تا درصد حساسیتش را نسبت به سوژه اصلی پرونده بفهمم! ... گفتم: مشکلی نیست... این فرم را پر کن تا این خانم بذاره بخوابی... اتفاقا منم نخوابیدم... دیشب تا حالا بیدار بودم... خیلی هم کار دارم... بعد رو کردم به طرف مامور خانم و گفتم: راستی خواهر! پک کامل آمپولهام را آماده بذار تا وقتی بیدار شدم آماده باشه... باید همین امروز یه سر برم پیش مژگان...
تا نفیسه اسم مژگان را شنید... پاشد و جییییییغ ممتد کشید و به طرفم حمله ور شد... به مامور زن اشاره کردم که ولش کن... بذار راحت باشه... نفیسه فحش میداد و با بغض و گریه و جیغ میگفت: کثافت! با اون چیکار داری؟ تو با من مشکل داری! چیکار مژگان داری؟! ...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 :large_blue_diam
۱.۸k
۲۷ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.