از قطار که پیاده شدم چشمم افتاد به لباس مشکی ام

از قطار که پیاده شدم چشمم افتاد به لباس مشکی ام...
لباسی که باید بشویم و اتو کنم و جمع کنم تا عزای حسن(علیه السلام)...
از قطار که پیاده شدم غمی نشست روی دلم...
غم دوری...
غم دلتنگی برای حرم...
غم فراق...
از قطار که پیاده شدم به سفر کوتاهم فکر کردم...
به چند روز توقف در صحن پیامبر اعظم(ص) و نزدیک حریم نشدن...
به استغفار و توبه و دعا...
به روز سوم و وارد صحن گوهرشاد شدن و اذن دخول خواندن...
به دلم که جا گذاشتم کنج صحن آزادی...
به تو که در دارالزهد سپردمت به امان خدا...
و چه چیز امن تر از پناه خدا؟!
از قطار که پیاده شدم بار یک زندگی دوباره روی دوشم آمد...
باری که باید تا زمان موعود به دوش کشید...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
دیدگاه ها (۳)

اسمش محمد امین بود. من بهش میگفتم محمدِ امین...مادرش از اون ...

ضرورت منطقی، ضرورت عاشقانه

رنگ مشکی به او می آمداما وقتش رسیده بود، #لباس_مشکی اش را در...

فاصله دو اربعین

Part ¹²⁶ا.ت ویو:بعد از ¹⁷ ساعت پرواز طولانی بلاخره به آلمان ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط