عشق نفرین شده
#عشق_نفرین_شده
#پارت_25
🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪
لیسا:خواستم بخوابم ک... یهو... خ**مه زد..
ل**امو... ب کام.. گرفت... هرچی تقلا میکردم کافی نبود... جوری می***وسید... ک انگار ی عمره... بهم دست نزده...
جونگکوک:
من تشنش بودم... رفتار باهام... باعث شد چنین اتفاقی بیفته...
بعدش ی مک خیلی محکم زدمو... بعدش دل کندمو... سرمو... گذاشتم.رو... س**نش...
لیسا: الان... احساس ارامش کردم..
دستامو گذاشتم دور گردنش.. و محکم در اغوش گرفتم... عین بچه ای ک عروسکشو. بعد مدت ها پیدا کرده بود و ازش دل نمیکند...
جونگکوک: الان... شده بود لیسا... دختر قبلش... اون لیسای من نبود.. اصلا نبود..
لیسا: صبح ک بیدار شدم... جونگکوک نبود...
دنبالش گشتم.. نبود رفتم پایین.. ک دیدم توی اشپزخونس...
رفتم از پشت ب**لش کردم...
جونگکوک: بیدار... شدی.. صبحت بخیر..
لیسا: اهومم.. مرسی صبح توهم بخیر..
تو بلدی اشپزی کنی..
جونگکوک: اهوم... الانم میخوام تورو ی غذای خوش مزه مهمون کنم...
لیسا: ی لحظه رفتم تو فکر... اخ جونمی جون...
جونگکثک ک بلده اشپزی کنه.. خب دیگه من نگرانی ندارم... دوران حاملگی خودش درس میکنه میده میخورم و بعدش میشوره...
جونگکوک...
جونگکوک: جونم...
لیسا: بلدی بچه داری کنی...
جونگکوک: اونو دیگه نه...
لیسا: عیب نداره... بچه ب دنیا بیاد خودت دیگه کارای خونه رو میکنی..
تا س سال هم کار و س**س تعطیل..
جونگکوک: با تعحب برگشتم.. سمتش...
چیییی
لیسا: همین ک گفتم...
جونگکوک: تو میدونی بدون تو نمیشه من دیشب بهت دست نزدم کل شب افسردگی گرفتم..
لیسا: حالاخوددانی...
جونگکوک: بچه شدی.. پس خودت چی...
لیسا: ی بغض الکی کردمو گفتم...
من... 🥺🥺🥺
#پارت_25
🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪
لیسا:خواستم بخوابم ک... یهو... خ**مه زد..
ل**امو... ب کام.. گرفت... هرچی تقلا میکردم کافی نبود... جوری می***وسید... ک انگار ی عمره... بهم دست نزده...
جونگکوک:
من تشنش بودم... رفتار باهام... باعث شد چنین اتفاقی بیفته...
بعدش ی مک خیلی محکم زدمو... بعدش دل کندمو... سرمو... گذاشتم.رو... س**نش...
لیسا: الان... احساس ارامش کردم..
دستامو گذاشتم دور گردنش.. و محکم در اغوش گرفتم... عین بچه ای ک عروسکشو. بعد مدت ها پیدا کرده بود و ازش دل نمیکند...
جونگکوک: الان... شده بود لیسا... دختر قبلش... اون لیسای من نبود.. اصلا نبود..
لیسا: صبح ک بیدار شدم... جونگکوک نبود...
دنبالش گشتم.. نبود رفتم پایین.. ک دیدم توی اشپزخونس...
رفتم از پشت ب**لش کردم...
جونگکوک: بیدار... شدی.. صبحت بخیر..
لیسا: اهومم.. مرسی صبح توهم بخیر..
تو بلدی اشپزی کنی..
جونگکوک: اهوم... الانم میخوام تورو ی غذای خوش مزه مهمون کنم...
لیسا: ی لحظه رفتم تو فکر... اخ جونمی جون...
جونگکثک ک بلده اشپزی کنه.. خب دیگه من نگرانی ندارم... دوران حاملگی خودش درس میکنه میده میخورم و بعدش میشوره...
جونگکوک...
جونگکوک: جونم...
لیسا: بلدی بچه داری کنی...
جونگکوک: اونو دیگه نه...
لیسا: عیب نداره... بچه ب دنیا بیاد خودت دیگه کارای خونه رو میکنی..
تا س سال هم کار و س**س تعطیل..
جونگکوک: با تعحب برگشتم.. سمتش...
چیییی
لیسا: همین ک گفتم...
جونگکوک: تو میدونی بدون تو نمیشه من دیشب بهت دست نزدم کل شب افسردگی گرفتم..
لیسا: حالاخوددانی...
جونگکوک: بچه شدی.. پس خودت چی...
لیسا: ی بغض الکی کردمو گفتم...
من... 🥺🥺🥺
۶.۲k
۰۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.