فیک (شانس دوباره) پارت سی و پنج (آخر)
(از دید ا/ت)
جونگکوک زنگ زد به راننده هاش تا بچه ها رو بیارن.نمیدونین چقد ذوق دارم که بچه ها رو میبینم.بعد جونگکوک تلفن رو قطع کرد و دستش رو گرفتم و گفتم:نمیخوام هیچوقت از پیشم بری.همیشه پیشم باش،مواظبم باش.
گفت:هستم.همیشه پیش تو و بچه هام هستم.
بعد از نیم ساعت،بچه ها اومدن.خواستم پاشم بغلشون کنم که سر و پام از درد تیر کشید.دردو نشون ندادم ولی دوباره به تخت تکیه دادم که بچه ها اومدن و بغلم کردن.مین هی دستش خورد به سرم و یه آاای کوچیک گفتم که جونگکوک گفت:آروم بچه ها آروم تر...ا/ت خوبی؟
گفتم:من خوبم...من خوبم.وقتی بچه هامو،فندق هامو دیدم عالی شدم.
مین جون گفت:مامان چلا بدون خبر ما حوابیدی؟
به جونگکوک یه نگاهی کردم و فهمیدم یه داستانی بافته و گفتم:عه...چیز...چیزه چون من خیلی خسته بودم.وقت گفتن نداشتم.حالا اینو بیخیال شما چیکارا کردید؟...
(دو روز بعد)
من از بیمارستان مرخص شدم.پام درد میکنه ولی بالاخره خوب میشم.همون آدم سابق.با جونگکوک یه زندگی میسازیم.هوم؟قشنگ نیست؟رفتیم خونه.خیلی تمیز مونده بود.نه گرد و خاک گرفته بود و نه نامرتب بود.نشستم که زنگ در خورد.جونگکوک رفت و درو باز کرد.لیانا و جیمین بودن.تعجب کردم.باهم اومدن؟به هر حال بهم میان.لیانا خیلی با ذوق اومد بغلم کرد و گفت:جیمین...بیا اینجا.
جیمین گفت:بیب...از موچی رسیدیم به جیمین؟چه زود دوستتو دیدی موچیتو فراموش کردی.
لیانا گفت:حالا حسودی نکن.ا/ت...از دست توهم عصبانیما.چرا شمارمو به غریبه ها میدی؟
به این لحنش خندم گرفت که جیمین گفت:غریبه؟نظرت چیه دیگه ادامه ندی
جیمین هم اومد پیشم و گفت:میبینی ا/ت؟بالاخره مخشو زدم.
خندیدم و گفتم:آره آره معلومه.نباید هم همچین مرد جذابیو از دست بده.
جونگکوک گفت:به به خانواده ی خوشبخت.ا/ت خانم اگه جناب سروان خوشتیپه ببین من چیم.
اون روز کلی خندیدم و جیمین و جونگکوک و لیانا کلی سعی کردن خوشحالم کنن و موفق هم شدن.
(یک سال بعد)
جونگکوک خیلی عادی تر از اون موقع ها شده ینی بیشتر از اون دنیای مافیایی دست کشیده.بچه ها باهاش خوشحالن و منم همینو میخوام.نه؟لیانا و جیمین ازدواج کردن و حدس بزنین چی؟درسته لیانا حامله شد و یه پسر کوچولو داره.باورتون میشه همچین داستانی این پایانو داشته باشه؟راستی...درباره ی پارسال هم نگران نباشید.پام خوب شده و سرم هم همینطور.ولی کاش خوب تموم نمیشد دلم نمیخواد مثل داستانای دیزنی باشه.آخخخ...ا/ت زبونتو گاز بگیر.خداروشکر کن که به خیر گذشت.دیگه وقتتونو نگیرم.جونگکوک...بیا خداحافظی کن.اونو ولش کنین داره با بچه ها بازی میکنه.بای موچیای من.
"The End"
"پایان"
خب فیک (شانس دوباره) هم تموم شد.امیدوارم خوشتون اومده باشه.امشب خیلی پارت گذاشتمااا
«لایک،فالو،کامنت»
جونگکوک زنگ زد به راننده هاش تا بچه ها رو بیارن.نمیدونین چقد ذوق دارم که بچه ها رو میبینم.بعد جونگکوک تلفن رو قطع کرد و دستش رو گرفتم و گفتم:نمیخوام هیچوقت از پیشم بری.همیشه پیشم باش،مواظبم باش.
گفت:هستم.همیشه پیش تو و بچه هام هستم.
بعد از نیم ساعت،بچه ها اومدن.خواستم پاشم بغلشون کنم که سر و پام از درد تیر کشید.دردو نشون ندادم ولی دوباره به تخت تکیه دادم که بچه ها اومدن و بغلم کردن.مین هی دستش خورد به سرم و یه آاای کوچیک گفتم که جونگکوک گفت:آروم بچه ها آروم تر...ا/ت خوبی؟
گفتم:من خوبم...من خوبم.وقتی بچه هامو،فندق هامو دیدم عالی شدم.
مین جون گفت:مامان چلا بدون خبر ما حوابیدی؟
به جونگکوک یه نگاهی کردم و فهمیدم یه داستانی بافته و گفتم:عه...چیز...چیزه چون من خیلی خسته بودم.وقت گفتن نداشتم.حالا اینو بیخیال شما چیکارا کردید؟...
(دو روز بعد)
من از بیمارستان مرخص شدم.پام درد میکنه ولی بالاخره خوب میشم.همون آدم سابق.با جونگکوک یه زندگی میسازیم.هوم؟قشنگ نیست؟رفتیم خونه.خیلی تمیز مونده بود.نه گرد و خاک گرفته بود و نه نامرتب بود.نشستم که زنگ در خورد.جونگکوک رفت و درو باز کرد.لیانا و جیمین بودن.تعجب کردم.باهم اومدن؟به هر حال بهم میان.لیانا خیلی با ذوق اومد بغلم کرد و گفت:جیمین...بیا اینجا.
جیمین گفت:بیب...از موچی رسیدیم به جیمین؟چه زود دوستتو دیدی موچیتو فراموش کردی.
لیانا گفت:حالا حسودی نکن.ا/ت...از دست توهم عصبانیما.چرا شمارمو به غریبه ها میدی؟
به این لحنش خندم گرفت که جیمین گفت:غریبه؟نظرت چیه دیگه ادامه ندی
جیمین هم اومد پیشم و گفت:میبینی ا/ت؟بالاخره مخشو زدم.
خندیدم و گفتم:آره آره معلومه.نباید هم همچین مرد جذابیو از دست بده.
جونگکوک گفت:به به خانواده ی خوشبخت.ا/ت خانم اگه جناب سروان خوشتیپه ببین من چیم.
اون روز کلی خندیدم و جیمین و جونگکوک و لیانا کلی سعی کردن خوشحالم کنن و موفق هم شدن.
(یک سال بعد)
جونگکوک خیلی عادی تر از اون موقع ها شده ینی بیشتر از اون دنیای مافیایی دست کشیده.بچه ها باهاش خوشحالن و منم همینو میخوام.نه؟لیانا و جیمین ازدواج کردن و حدس بزنین چی؟درسته لیانا حامله شد و یه پسر کوچولو داره.باورتون میشه همچین داستانی این پایانو داشته باشه؟راستی...درباره ی پارسال هم نگران نباشید.پام خوب شده و سرم هم همینطور.ولی کاش خوب تموم نمیشد دلم نمیخواد مثل داستانای دیزنی باشه.آخخخ...ا/ت زبونتو گاز بگیر.خداروشکر کن که به خیر گذشت.دیگه وقتتونو نگیرم.جونگکوک...بیا خداحافظی کن.اونو ولش کنین داره با بچه ها بازی میکنه.بای موچیای من.
"The End"
"پایان"
خب فیک (شانس دوباره) هم تموم شد.امیدوارم خوشتون اومده باشه.امشب خیلی پارت گذاشتمااا
«لایک،فالو،کامنت»
۴۱.۵k
۰۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.