فیک (عشق اینه) پارت اول
روی تخت خوابیده بودم و چشام باز بود و منتظر بودم آلارم زنگ بخوره تا از جام بلند شم.امروز یه روز خاصه.آره آره درسته تولدمه.آلارم زنگ خورد که هایجین داد زد:ا/ت من چند بار بهت گفتم صدای اون آلارم کوفتیو کم کن.
گفتم:صبح تو هم بخیر.یوجون...امروز میری کافه؟
گفت:آره مگه میشه نرم.
وایسین وایسین.من خودمو معرفی نکردم.من ا/ت هستم ۲۱ سالمه.یه گلفروشی دارم.یه خواهر و یه برادر دارم که کوچیکتر از خودمن.پدر و مادرمون وقتی کوچیک بودیم،توی یه تصادف مردن ولی خداروشکر اون موقع توی سنی بودم که بخوام از هردوشون مراقبت کنم.چند ماه پیش برای یوجون و هایجین یه کافه باز کردم که مدیرش هر دوشونن و با همین دوتا مغازه داریم زندگیمونو میگذرونیم. و اگه بیتیاس نبود واقعا امیدی نداشتم که راهمو ادامه بدم.این تازگیا هم یه آلبوم دادن و خیلی قشنگه. فک کنم متوجه شدین که من آرمیم دیگه؟ وضع مالیمونم متوسطه.من از قهوه متنفرم.مزهی زهر میده اه.یه شیر قهوه خوردم تا سرحال بشم و معمولا هیچوقت صبحونه نمیخورم.یه لباس ساده پوشیدم(اسلاید دوم) و راه افتادم سمت گلفروشی.راهش زیاد دور نیست و چون هوا خوبه پیاده میرم.توی راه هیونجینو (پسرمممم) رو دیدم.همیشه میدیدمش.خیلی مهربونه و خوش برخورد بود حداقل با من اینطور بود.سلام کردم بهش که گفت:تولدت مبارک پرنسس.
گفتم:بیخیال هیونجین من دیگه بچه نیستم تولد کجا بوده.
گفت:اوففف...همیشه ی خدا لجبازی.
گفتم:باشه باشه.من میرم دیگه فعلا.
خداحافظی کردم و رفتم.رسیدم به مغازه درشو باز کردم.تا وارد شدم بوی گلا روحمو تازه کرد وای چقدر خوبه هر روز این بو رو حس کنی.پشت گلفروشی،یه اتاق کوچیک بود که اونجا رو کرده بودم مکان آرامش خودم.کتابخونه درست کرده بودم و خیلی فضای خوبی رو درست کرده بود.عاشق اونجا بودم.تا ساعت ۶ بعد از ظهر مغازه بودم که گوشیم زنگ خورد.هایجین بود.جواب دادم که گفت:سلام آبجی میشه بیای کافه برات تولد بگیریم؟
گفتم:مگه بچم؟
گفت:مگه بچه ها تولد میگیرن؟بدو بدو بیا دیرمون میشه ها
گفتم:دیر؟
که قطع کرد شاید برای یه کاری عجله داشت پس زود مغازه رو بستم و رفتم کافه.درو باز کردم ولی رو در نوشته بود {تعطیل است} حتما بخاطر من تعطیل کردن.یه کیک خوشگل روی یکی از میزا بود.مثل هرسال دوباره سه نفری.خیلی سه نفری رو دوست داشتم.از شلوغی خوشم نمیومد...
«لایک،کامنت،فالو»
گفتم:صبح تو هم بخیر.یوجون...امروز میری کافه؟
گفت:آره مگه میشه نرم.
وایسین وایسین.من خودمو معرفی نکردم.من ا/ت هستم ۲۱ سالمه.یه گلفروشی دارم.یه خواهر و یه برادر دارم که کوچیکتر از خودمن.پدر و مادرمون وقتی کوچیک بودیم،توی یه تصادف مردن ولی خداروشکر اون موقع توی سنی بودم که بخوام از هردوشون مراقبت کنم.چند ماه پیش برای یوجون و هایجین یه کافه باز کردم که مدیرش هر دوشونن و با همین دوتا مغازه داریم زندگیمونو میگذرونیم. و اگه بیتیاس نبود واقعا امیدی نداشتم که راهمو ادامه بدم.این تازگیا هم یه آلبوم دادن و خیلی قشنگه. فک کنم متوجه شدین که من آرمیم دیگه؟ وضع مالیمونم متوسطه.من از قهوه متنفرم.مزهی زهر میده اه.یه شیر قهوه خوردم تا سرحال بشم و معمولا هیچوقت صبحونه نمیخورم.یه لباس ساده پوشیدم(اسلاید دوم) و راه افتادم سمت گلفروشی.راهش زیاد دور نیست و چون هوا خوبه پیاده میرم.توی راه هیونجینو (پسرمممم) رو دیدم.همیشه میدیدمش.خیلی مهربونه و خوش برخورد بود حداقل با من اینطور بود.سلام کردم بهش که گفت:تولدت مبارک پرنسس.
گفتم:بیخیال هیونجین من دیگه بچه نیستم تولد کجا بوده.
گفت:اوففف...همیشه ی خدا لجبازی.
گفتم:باشه باشه.من میرم دیگه فعلا.
خداحافظی کردم و رفتم.رسیدم به مغازه درشو باز کردم.تا وارد شدم بوی گلا روحمو تازه کرد وای چقدر خوبه هر روز این بو رو حس کنی.پشت گلفروشی،یه اتاق کوچیک بود که اونجا رو کرده بودم مکان آرامش خودم.کتابخونه درست کرده بودم و خیلی فضای خوبی رو درست کرده بود.عاشق اونجا بودم.تا ساعت ۶ بعد از ظهر مغازه بودم که گوشیم زنگ خورد.هایجین بود.جواب دادم که گفت:سلام آبجی میشه بیای کافه برات تولد بگیریم؟
گفتم:مگه بچم؟
گفت:مگه بچه ها تولد میگیرن؟بدو بدو بیا دیرمون میشه ها
گفتم:دیر؟
که قطع کرد شاید برای یه کاری عجله داشت پس زود مغازه رو بستم و رفتم کافه.درو باز کردم ولی رو در نوشته بود {تعطیل است} حتما بخاطر من تعطیل کردن.یه کیک خوشگل روی یکی از میزا بود.مثل هرسال دوباره سه نفری.خیلی سه نفری رو دوست داشتم.از شلوغی خوشم نمیومد...
«لایک،کامنت،فالو»
۳۲.۷k
۰۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.