فیک (شانس دوباره) پارت سی و چهار
چند تا از راننده ها رو فرستادم و مین هی و مین جون رو آوردن.تا منو دیدن خوشحال شدن و اومدن بغلم ولی بعد سرشونو چرخوندن و اطرافم نگاه کردن.حتما دنبال ا/ت بودن.اشک توی چشام جمع شد که مین هی گفت:بابا...مامان کجاس پس؟
گفتم:مامان یکم زیاد خسته بود و خوابید اینجا.شاید خوابش طولانی باشه شایدم کوتاه.هر موقع به اندازه ی کافی استراحت کرد،خودش بیدار میشه.پس نگران نباشین.خب؟الانم میریم میبینیمش خیلی راحت خوابیده.بریم؟
گفتن:آله بابایی حیلی دلمون بلاش تنگ سده.
بعد رفتیم و از پشت شیشه نگاش کردن.داشت گریم میگرفت.خدایا این چه داستان مسخره ای بود که بافتم. مین جون برگشت و وقتی منو با چشای در از اشک و خیره به ا/ت در افکار خودم بودم دید،گفت:بابا...
به خودم اومدم و چشامو به هم فشار دادم تا اشکام معلوم نشه.گفتم:جانم؟
گفت:مامان نگفت کی بیدال میسه؟
گفتم:نه منم تازه فهمیدم که خوابیده.به منم نگفته بود.مامانتون خیلی شیطونه هااا
مین هی گفت:اونا چین که به مامان وصلن؟
گفتم:چون خوابیده و کسی نمیتونه بهش غذا بده با اون دستگاها بهش آب و غذا میدن.
بعد بچه ها رو بردم بیرون و کلی بغلشون کردم و فرستادمشون که با راننده ها برگردن پیش لیانا.رفتم و نشستم روی صندلی پشت شیشه و همینجوری به ا/ت خیره موندم.
(دو هفته بعد)
دکترا میگن وضعیت ا/ت وخیم تر شده و حتی ممکنه دیگه بیدار نشه و خطر حیاتیش بیشتر شده.ولی اینکه بیدار بشه یا نه پنجاه پنجاهه.نشسته بودم و دوباره داشتم نگاش میکردم.من از تماشا کردنت خسته نمیشم ولی توهم باید بیدار شدی ا/ت.لطفا.همینجوری خیره بودم که دیدم دستش تکون خورد و چشاش تا نیمه باز شد.جوری از جام بلند شدم که انگار زلزله اومده.داد زدم:دکترررر...دکترررر.بهوش اومد.
داشتم میخندیدم و نگاش میکردم.دکترا رفتن تو و یه سری دستگاه ها رو که نیازی بهشون نبود رو باز کردن.دکتر اومد بیرون و بهم گفت:میتونید برید و ببینینشون.
گفتم:م...ممنون.
پرستار راهنماییم کرد و رفتم تو.پاش بخاطر پیچ خوردگی،مو برداشته بود.تا منو دید،گفت: جونگکوک...دلم خیلی برات تنگ شده.
رفتم نشستم کنارش و دستشو گرفتم و بوسیدم.گفتم:نمیدونی توی این دو هفته چی کشیدم.
گفت:ب...بچه ها...اونا کجان؟
گفتم:خونهان.وایسا راننده رو بفرستم بیارنشون...
«لایک،فالو،کامنت»
گفتم:مامان یکم زیاد خسته بود و خوابید اینجا.شاید خوابش طولانی باشه شایدم کوتاه.هر موقع به اندازه ی کافی استراحت کرد،خودش بیدار میشه.پس نگران نباشین.خب؟الانم میریم میبینیمش خیلی راحت خوابیده.بریم؟
گفتن:آله بابایی حیلی دلمون بلاش تنگ سده.
بعد رفتیم و از پشت شیشه نگاش کردن.داشت گریم میگرفت.خدایا این چه داستان مسخره ای بود که بافتم. مین جون برگشت و وقتی منو با چشای در از اشک و خیره به ا/ت در افکار خودم بودم دید،گفت:بابا...
به خودم اومدم و چشامو به هم فشار دادم تا اشکام معلوم نشه.گفتم:جانم؟
گفت:مامان نگفت کی بیدال میسه؟
گفتم:نه منم تازه فهمیدم که خوابیده.به منم نگفته بود.مامانتون خیلی شیطونه هااا
مین هی گفت:اونا چین که به مامان وصلن؟
گفتم:چون خوابیده و کسی نمیتونه بهش غذا بده با اون دستگاها بهش آب و غذا میدن.
بعد بچه ها رو بردم بیرون و کلی بغلشون کردم و فرستادمشون که با راننده ها برگردن پیش لیانا.رفتم و نشستم روی صندلی پشت شیشه و همینجوری به ا/ت خیره موندم.
(دو هفته بعد)
دکترا میگن وضعیت ا/ت وخیم تر شده و حتی ممکنه دیگه بیدار نشه و خطر حیاتیش بیشتر شده.ولی اینکه بیدار بشه یا نه پنجاه پنجاهه.نشسته بودم و دوباره داشتم نگاش میکردم.من از تماشا کردنت خسته نمیشم ولی توهم باید بیدار شدی ا/ت.لطفا.همینجوری خیره بودم که دیدم دستش تکون خورد و چشاش تا نیمه باز شد.جوری از جام بلند شدم که انگار زلزله اومده.داد زدم:دکترررر...دکترررر.بهوش اومد.
داشتم میخندیدم و نگاش میکردم.دکترا رفتن تو و یه سری دستگاه ها رو که نیازی بهشون نبود رو باز کردن.دکتر اومد بیرون و بهم گفت:میتونید برید و ببینینشون.
گفتم:م...ممنون.
پرستار راهنماییم کرد و رفتم تو.پاش بخاطر پیچ خوردگی،مو برداشته بود.تا منو دید،گفت: جونگکوک...دلم خیلی برات تنگ شده.
رفتم نشستم کنارش و دستشو گرفتم و بوسیدم.گفتم:نمیدونی توی این دو هفته چی کشیدم.
گفت:ب...بچه ها...اونا کجان؟
گفتم:خونهان.وایسا راننده رو بفرستم بیارنشون...
«لایک،فالو،کامنت»
۳۷.۲k
۰۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.