از باغ می برند چراغانی ات کنند

از بـاغ می بَـرنـد، چـراغـانـی ات کنند
تـا کـاجِ جشن های زمستـانی ات کنند

پوشانده اند «صبحِ» تـو را «ابرهای تار»
تنها بـه این بهـانـه، کـه بارانی ات کنند

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مَبند
ایـن بـار می بَـرند کـه زندانی ات کنند!

آبِ طلـب نکرده همیـشه مُـراد نیست
گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند
دیدگاه ها (۰)

گمـان نمی کنم ایـن دست ها به هم برسنددو دلشکستـه ی در اِنـزو...

⭐️شب داستان 🌙زندگی ماست⭐️گاهی پرنور🌙گاهی کم نور میشود⭐️اما ب...

چشم ساقی چو من از باده خرابست امشبحیف از آن دیده که آمادهٔ خ...

قسم بہ ساعت عشقو بہ لحظہ ےدلتـنـڪَے دلـــمبہ شوق حضوراندڪ تـ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط