عشق حاضر جواب منp77
- خب دختر خانومای خوشگل به چی میخندن؟
- هیچی سویون جون از بیکاری زده به سرمون!
رز باز ریز خندید!
سویون جونم خندش گرفته بود! اروم زیر لب گفت:
- از دست شما!
- راستی سویون جون یه سوال! چه ساعتی باید بریم فرودگاه؟!
سویون جون - حتی فکرشم نمیتونی بکنی!
- چرا؟ مگه چه ساعتیه؟
- 5 صبح پروازه!
وای جونمی جون! دستامو مثل اسکولا بهم کوبیدم گفتم:
- عالیه بهتر از این نمیشه!
رز و سویون جون با تعجب بهم نگاه کردن و همزمان با هم گفتن:
- چیش عالیه؟
- اینکه قرار این ساعت بریم ... وای خیلی خوبه ... اخر فازه!
سویون جون پقی زد زیر خنده و گفت:
- من عاشقه همین اخلاقتم دختر! پس برو زود تر اماده شو که امشب ظاهرا نمیتونیم بخوابیم!
داشتم تو اتاقم الکی میپلکیدم که یه دفعه رزی اومد تو اتاق ...
- چیزی شده؟
- آیو من نمیتونم باهاتون بیام بوسان
- چی؟ چرا؟
- دوست داشتم بیام ولی همین الآن خالم زنگ زدو گفت مامانم دوباره حالش بد شده نمیتونم تو این شرایط تنهاش بذارم!
خیلی دلم گرفت ...
- میفهممت عزیزم اشکلا نداره مامانت مهم تره! برو پیشش امیدوارم زود تر خوب بشه!
اگه میخوای منم نرم بیام پیشت!
- نه گلم مرسی از این که درک میکنی! من دیگه باید برم به خانمم گفتم
- باشه😕مراقب باش
رفت ... ولی یه جوری حال گیری بود یکم دلم شکست ... کاش میشد بیاد ...
ساعت 00 شب بود خیلی خوابم میومد از اتاقم اومدم بیرون که یه لیوان اب بخورم
که تو اشپزخونه سویون جونو دیدم ...
- آیو، عزیزم چشات یه ذره شده برو یه ذره بخواب جیمین و باباشم رفتن خوابیدن
من خودم بیدارت میکنم ... برو راحت بخواب!
لبخند زدم ... خدایی خیلی مهربونه!
- چشم سویون جونیا جون میرم میخوابم شما هم بخوابین ساعتو کوک میکنم واسه یکو نیم!
- فکر خوبیه! راستی رز به تو هم گفت که نمیتونه با ما بیاد!
- بله خیلی ناراحت شدم ولی خوب مادرش مهم تره دیگه!
لبخند زد و گفت:
- اره خیلی دلم براش میسوزه! مطمئنم زود تر خوب بشه! من دیگه میرم بخوابم ... فعلا شب بخیر عزیزم!
- شب خوش ...
هر کدوممون رفتیم تو اتاقمون ساعتو کوک کردمو با ارامش سرمو گذاشتم رو بالشته
خوشملم و سه سوت رفتم فضا!
- هیچی سویون جون از بیکاری زده به سرمون!
رز باز ریز خندید!
سویون جونم خندش گرفته بود! اروم زیر لب گفت:
- از دست شما!
- راستی سویون جون یه سوال! چه ساعتی باید بریم فرودگاه؟!
سویون جون - حتی فکرشم نمیتونی بکنی!
- چرا؟ مگه چه ساعتیه؟
- 5 صبح پروازه!
وای جونمی جون! دستامو مثل اسکولا بهم کوبیدم گفتم:
- عالیه بهتر از این نمیشه!
رز و سویون جون با تعجب بهم نگاه کردن و همزمان با هم گفتن:
- چیش عالیه؟
- اینکه قرار این ساعت بریم ... وای خیلی خوبه ... اخر فازه!
سویون جون پقی زد زیر خنده و گفت:
- من عاشقه همین اخلاقتم دختر! پس برو زود تر اماده شو که امشب ظاهرا نمیتونیم بخوابیم!
داشتم تو اتاقم الکی میپلکیدم که یه دفعه رزی اومد تو اتاق ...
- چیزی شده؟
- آیو من نمیتونم باهاتون بیام بوسان
- چی؟ چرا؟
- دوست داشتم بیام ولی همین الآن خالم زنگ زدو گفت مامانم دوباره حالش بد شده نمیتونم تو این شرایط تنهاش بذارم!
خیلی دلم گرفت ...
- میفهممت عزیزم اشکلا نداره مامانت مهم تره! برو پیشش امیدوارم زود تر خوب بشه!
اگه میخوای منم نرم بیام پیشت!
- نه گلم مرسی از این که درک میکنی! من دیگه باید برم به خانمم گفتم
- باشه😕مراقب باش
رفت ... ولی یه جوری حال گیری بود یکم دلم شکست ... کاش میشد بیاد ...
ساعت 00 شب بود خیلی خوابم میومد از اتاقم اومدم بیرون که یه لیوان اب بخورم
که تو اشپزخونه سویون جونو دیدم ...
- آیو، عزیزم چشات یه ذره شده برو یه ذره بخواب جیمین و باباشم رفتن خوابیدن
من خودم بیدارت میکنم ... برو راحت بخواب!
لبخند زدم ... خدایی خیلی مهربونه!
- چشم سویون جونیا جون میرم میخوابم شما هم بخوابین ساعتو کوک میکنم واسه یکو نیم!
- فکر خوبیه! راستی رز به تو هم گفت که نمیتونه با ما بیاد!
- بله خیلی ناراحت شدم ولی خوب مادرش مهم تره دیگه!
لبخند زد و گفت:
- اره خیلی دلم براش میسوزه! مطمئنم زود تر خوب بشه! من دیگه میرم بخوابم ... فعلا شب بخیر عزیزم!
- شب خوش ...
هر کدوممون رفتیم تو اتاقمون ساعتو کوک کردمو با ارامش سرمو گذاشتم رو بالشته
خوشملم و سه سوت رفتم فضا!
- ۲.۸k
- ۲۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط