boundary of the flames
boundary of the flames
part 3
اما انگار چیزی تغییر کرده بود.نیکس دیگر از اژدها نمیترسید، دقیقا بر خلاف تصورات اژدها.نیکس حتی از نزدیک بودنش به اژدهایی بزرگ و قدرتمند ترسی نداشت و فرار نمیکرد.
انگار اژدها در برابر نیکس زانو زده بود و سر خم کرده بود و هیچ حرکتی نمیکرد و نفس هایش بسیار آرام بود.نیکس آرام آرام دستش را بو صورت اژدها نزدیک کرد.
هنوز هم از انجام این کار کمی ترس و استرس داشت و تردید در چشمانش موج میزد.با لرزشی که بر دستش چیره شده بود بینی اژدها را نوازش کرد.
مردمک چشم های اژدها بزرگ شد و آرام چشمانش را روی هم قرار داد و اجازه داد ترس نیکس کم شود و به او بفهماند که کوچکترین آسیبی به او نخواهد رساند.
عجیب بود که اشک های شدید نیکس کم کم بند آمد و به لبخندی ملیح و کمرنگ اما گرم و دلنشین تبدیل شد،دقیقا مثل رنگین کمان بعد از باران و روشنایی بعد از تاریکی.
کم کم نور آفتاب از شکاف سنگ ها و دیوار های غار عبور کرد و به غار تاریک روشنایی بخشید و نیکس فهمید غاری که بنظرش تاریک و ترسناک میآمد چقدر زیباست.انگار با بیدار شدن اژدها غار جان گرفته بود و دوباره زنده شده بود.
نیکس دیگر آرامش داشت و احساس امنیت میکرد.رو به اژدها کرد و گفت ممنونم.
کوتاه بود اما صدایش پر از مفهوم بود.
اما جالب اینجاست که این غار مانند مرز بین شعله و خاک بود و تعادل را بین انسان ها و اژدهایان بر قرار میکرد،اما ورود نیکس به این غار تعادل را از بین میبرد و دردسر ها و مشکلات از همین جا اوج خواهند گرفت.
part 3
اما انگار چیزی تغییر کرده بود.نیکس دیگر از اژدها نمیترسید، دقیقا بر خلاف تصورات اژدها.نیکس حتی از نزدیک بودنش به اژدهایی بزرگ و قدرتمند ترسی نداشت و فرار نمیکرد.
انگار اژدها در برابر نیکس زانو زده بود و سر خم کرده بود و هیچ حرکتی نمیکرد و نفس هایش بسیار آرام بود.نیکس آرام آرام دستش را بو صورت اژدها نزدیک کرد.
هنوز هم از انجام این کار کمی ترس و استرس داشت و تردید در چشمانش موج میزد.با لرزشی که بر دستش چیره شده بود بینی اژدها را نوازش کرد.
مردمک چشم های اژدها بزرگ شد و آرام چشمانش را روی هم قرار داد و اجازه داد ترس نیکس کم شود و به او بفهماند که کوچکترین آسیبی به او نخواهد رساند.
عجیب بود که اشک های شدید نیکس کم کم بند آمد و به لبخندی ملیح و کمرنگ اما گرم و دلنشین تبدیل شد،دقیقا مثل رنگین کمان بعد از باران و روشنایی بعد از تاریکی.
کم کم نور آفتاب از شکاف سنگ ها و دیوار های غار عبور کرد و به غار تاریک روشنایی بخشید و نیکس فهمید غاری که بنظرش تاریک و ترسناک میآمد چقدر زیباست.انگار با بیدار شدن اژدها غار جان گرفته بود و دوباره زنده شده بود.
نیکس دیگر آرامش داشت و احساس امنیت میکرد.رو به اژدها کرد و گفت ممنونم.
کوتاه بود اما صدایش پر از مفهوم بود.
اما جالب اینجاست که این غار مانند مرز بین شعله و خاک بود و تعادل را بین انسان ها و اژدهایان بر قرار میکرد،اما ورود نیکس به این غار تعادل را از بین میبرد و دردسر ها و مشکلات از همین جا اوج خواهند گرفت.
- ۵۸
- ۱۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط