《تئو بیخیال! فقط یه پیشنهاد بود.》
《تئو بیخیال! فقط یه پیشنهاد بود.》
ولی تئودور همچنان با حالتی خونسرد توی چند سانتی فیلیپ وایستاده بود و بهش نگاه میکرد. واقعا چرا باید الان میرسید؟
(چند دقیقه پیش، ساختمان بیمارستان، طبقه دندانپزشکی)
صفحه گوشیم که ساعت ۲ بعدازظهر رو نشون میداد یادآور این بود که ساعت کاریم تموم شده.
لباس ها و روپوش سفیدم رو با لباس های خودم عوض کردم. بعد از گذاشتن وسایلم توی کیف مشکیم، به سمت پله ها رفتم و از در بیمارستان خارج شدم. صدایی که اسمم رو گفت مانع از رفتنم شد.
《بله فیلیپ؟》
فیلیپ با حالت خجالت زده ای گفت:《ببخشید که وقتت رو میگیرم. فقط میخواستم بگم که دوست داری فردا شب بریم رستوران و شام بخوریم؟ میدونی فقط برای اینکه...》
《نه. نمیشه.》
به سمت صدایی که از پشتم اومد برگشتم. وای عالی شد!
(زمان حال)
قبل از اینکه نگهبان های بیمارستان بیان تئودور رو از فیلیپ جدا کردم و بعد از معذرت خواهی سریعی، به سمت ماشین تئودور رفتیم. مثل همه مواقعی که عصبی میشد با سرعت بالا حرکت کرد.
《چرا باید این کار رو میکردی؟ کی توی بیمارستان با همکار همسرش دعوا میکنه؟》
با صدا و لحن خونسردش جواب داد:《اون نباید همچین پیشنهادی بهت بده. مگه نمیدونه ازدواج کردی؟》
《فقط یه پیشنهاد بود که دو نفر به عنوان دو تا همکار برن با هم شام بخورن. به هرحال که من قرار بود محترمانه رد کنم پس نیازی نبود باهاش دعوا راه بندازی.》
《دعوا؟ فقط داشتیم حرف میزدیم.》
《آره آره. آخر حرفاتونم فقط یکم کتک میخورد.》
دیگه حرفی نزدیم چون رسیدیم به ساختمون مافیا. بعد از پارک کردن ماشین، پیاده شدیم و وارد مقر شدیم. نگهبان ها ادای احترام میکردن و ما سمت آسانسور میرفتیم. بعد از رسیدن به دفترمون، روی صندلی پشت میزم نشستم.
《قبل از کارای دیگه بهتره یه کار مهم رو انجام بدی. اون جاسوسی که دیشب گرفتیم هنوز حرفی نزده.》
《اوه واقعا؟ چقدر سرسخت!》
و بلند شدم و رفتم بیرون. آدمای سرسختی مثل اون میتونن یه مدتی سرگرم کننده باشن. این که چقدر، بستگی به مقاومتشون داره. امیدوارم این یکی مقاومتش زیاد باشه.
پارت ۱ رمان ونوم تقدیم به شما😁✨️
MH🤍
ولی تئودور همچنان با حالتی خونسرد توی چند سانتی فیلیپ وایستاده بود و بهش نگاه میکرد. واقعا چرا باید الان میرسید؟
(چند دقیقه پیش، ساختمان بیمارستان، طبقه دندانپزشکی)
صفحه گوشیم که ساعت ۲ بعدازظهر رو نشون میداد یادآور این بود که ساعت کاریم تموم شده.
لباس ها و روپوش سفیدم رو با لباس های خودم عوض کردم. بعد از گذاشتن وسایلم توی کیف مشکیم، به سمت پله ها رفتم و از در بیمارستان خارج شدم. صدایی که اسمم رو گفت مانع از رفتنم شد.
《بله فیلیپ؟》
فیلیپ با حالت خجالت زده ای گفت:《ببخشید که وقتت رو میگیرم. فقط میخواستم بگم که دوست داری فردا شب بریم رستوران و شام بخوریم؟ میدونی فقط برای اینکه...》
《نه. نمیشه.》
به سمت صدایی که از پشتم اومد برگشتم. وای عالی شد!
(زمان حال)
قبل از اینکه نگهبان های بیمارستان بیان تئودور رو از فیلیپ جدا کردم و بعد از معذرت خواهی سریعی، به سمت ماشین تئودور رفتیم. مثل همه مواقعی که عصبی میشد با سرعت بالا حرکت کرد.
《چرا باید این کار رو میکردی؟ کی توی بیمارستان با همکار همسرش دعوا میکنه؟》
با صدا و لحن خونسردش جواب داد:《اون نباید همچین پیشنهادی بهت بده. مگه نمیدونه ازدواج کردی؟》
《فقط یه پیشنهاد بود که دو نفر به عنوان دو تا همکار برن با هم شام بخورن. به هرحال که من قرار بود محترمانه رد کنم پس نیازی نبود باهاش دعوا راه بندازی.》
《دعوا؟ فقط داشتیم حرف میزدیم.》
《آره آره. آخر حرفاتونم فقط یکم کتک میخورد.》
دیگه حرفی نزدیم چون رسیدیم به ساختمون مافیا. بعد از پارک کردن ماشین، پیاده شدیم و وارد مقر شدیم. نگهبان ها ادای احترام میکردن و ما سمت آسانسور میرفتیم. بعد از رسیدن به دفترمون، روی صندلی پشت میزم نشستم.
《قبل از کارای دیگه بهتره یه کار مهم رو انجام بدی. اون جاسوسی که دیشب گرفتیم هنوز حرفی نزده.》
《اوه واقعا؟ چقدر سرسخت!》
و بلند شدم و رفتم بیرون. آدمای سرسختی مثل اون میتونن یه مدتی سرگرم کننده باشن. این که چقدر، بستگی به مقاومتشون داره. امیدوارم این یکی مقاومتش زیاد باشه.
پارت ۱ رمان ونوم تقدیم به شما😁✨️
MH🤍
۱.۷k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.