تب مژگان 52
#تب_مژگان 52
ایستادم کنار خیابون... فورا به بچه ها گفتم تا چک کنند و ببیند که آیا سهیلا با کسی ارتباط داشته و زنگ و پیام رد و بدل شده یا نه؟! ... بچه ها جوابشون منفی بود... به جز یک مورد... اونم این بوده دیشب خود کمالی برای سهیلا زنگ میزنه و احوالپرسی میکنه و میفهمه که سهیلا بیمارستان هست و تصادف کرده... نتیجه ای که میشد گرفت این هست که کمالی بدون هماهنگی رفته پیش سهیلا و حتی سهیلا هم از قبل خبر نداشته...
خب کمالی نباید منو اونجا ببینه... وگرنه همه چیز به هم میخوره... فورا بچه ها دست به کار شدن و میکروفنی که در اتاق سهیلا فعال بود را به گوشی من وصل کردند... محتوای دیدار کمالی و سهیلا این بود:
تا همدیگه را دیدند، گرم گرفتند و سلام و احوالپرسی و روبوسی و... بعدش کمالی پرسید: پس چرا بهم نگفتی بیمارستانی؟! کی اومدی اینجا؟ کی بهت زد؟
سهیلا گفت: ای بابا ... نگران نباشید... من از پس خودم برمیام... شما همیشه محبت داشتی به ما ... خیلی وقت نیست اینجوری شدم... حدودا ممکنه بیست روز تا یک ماه طول بکشه... ولی میخوام همین روزا برم خونه و بقیه اش را خونه باشم...
کمالی گفت: کی بهت زده؟ میشناسیش؟!
سهیلا گفت: نه! حداکثر میدونم که با برنامه نبوده... دلیلی واسه این حرفم ندارم ... اما دیشب تستش کردم... بهش پیامک دادم و آنالیزش کردم... بنظر خودش زرنگه و از همین بچه حزب الهی ها ممکنه باشه... اما نه... چیز خاص و قابل توجهی نداشت... اتفاقا امروز هم باهاش قرار گذاشتم تا از نزدیک ببینمش... بالاخره اگر دیدم آدم تعطیلی هست، ممکنه به دردمون بخوره!
کمالی گفت: به هوش و ذکاوت تو همیشه ایمان دارم... تو دختری نیستی که کلاه سرت بره... اما میخوام مواظب خودت باشی... راستی سفرت چی؟ شنیدم شروین دنبال تمدید پاسپورتت بود!
سهیلا گفت: با این وضع و حالم نمیدونم تا اون موقع بتونم برم یا نه؟ چون سطح آموزش ها بالاست و از همه لحاظ باید سر حال باشم... اما خب... ببینم چی میشه حالا؟ راستی از بچه ها چه خبر؟
کمالی گفت: از بچه ها که خبر خاضی نیست... اما کلا اتفاقات خاصی داره میفته... چون اگر خبر خاصی نبود، شروین نمیگفت که باید یه مدت خونه من نباشیم و جلسات ماهانه را از خونه من به یه جای دیگه منتقل نمیکردند! ... جلسات هفتگی بچه جوونا سر جاشه ... اما جلسات ماهانه خودمون را شروین گفت که بریم یه جای دیگه...
سهیلا گفت: پیش بینی این وضعیت میشد... از وقتی شروین از الهه (مامان مژگان) شکست خورد و نتونست مخش بزنه و واسش نقشه تب کشید، کلا احساس خوبی نداشتم... اسم بابای مژگان هم که هر وقت اومد وسط و گفتن که من بشم زنش، دوس داشتم مخالفت کنم اما جراتش را نداشتم... خوب شد که جور نشد.. راستی از «فریبا» چه خبر؟!
کمالی گفت: دست دلم نذار که کبابه... اوضاع از زمانی بد شد که فرید ناکار شد و فریبا ...
سهیلا گفت: فریبا چی؟!
کمالی ادامه داد: فریبا مجروح شد... در درگیری که با یه وحشی عوضی در بیمارستان مژگان رخ داده بود، جوری فرید و فریبا زخمی شدند که حتی اگر سلاخی میشدند، اینطور حال و روزی پیدا نمیکردند!
سهیلا با ناراحتی گفت: چی شده؟ با کی درگیر شدند؟
کمالی گفت: من که اطلاع ندارم اما شروین و گلشیفته میگن که میدونن کیه و شغلش چیه؟ بخاطر همین هم تو نخش هستند و دارن روش کار میکنند! اما خیلی دلم برای فرید و فریبا میسوزه... خیلی بد طور، غافلگیر شده بودن... بعدش بردنشون خونه دکتر... جوری اوضاع دستش بد بود که دکتر مجبور شد دست فریبا را قطع کنه!!! ... فریبا با اینکه دختر ورزیده و حرفه ای هست، اما تیری که به دست کسی میخوره، دیگه حالیش نیست که الان عصب این دست، مال یه آدم حرفه ای هست یا آدم غیر حرفه ای؟! ... متاسفانه فریبا یکی از دستاش را از دست داد...
سهیلا خیلی داد و بیداد کرد... گفت: این همه اتفاق افتاده اما توی فاحشه عوضی میگی که اتفاقی نیفتاده و یا میگی داره یه اتفاقای خاصی میفته؟! ... به شروین بگو با من تماس بگیره... ممکنه اطلاعاتم درباره سفر بعدیمون به دردش بخوره... فریبا ناکار شده و تو داری راست راست برای خودت راه میری و ادای خانمای متشخص از خودت درمیاری؟! ...
از لحن دوتاشون خیلی تعجب کردم... فکر نمیکردم کمالی اینقدر پیش اینا پست و بی ارزش باشه که اینقدر خوارش کنند و هر چی تو دهنشون در میاد بهش بگن...
بقیه حرفای کمالی و سهیلا چندان مهم نبود... فورا زنگ زدم و به بچه ها سپردم که خونه و تلفن و همراه و ایمیل و خلاصه همه چیز کمالی را برام لحظه به لحظه گزارش بدهند... چون دقیقا از زمان مصاحبه اش با بنیاد شهید، همه چیزش را مدّ نظر داشتیم... بالاخره باید میتونستیم یه ردی از شروین پیدا میکردیم...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 :
ایستادم کنار خیابون... فورا به بچه ها گفتم تا چک کنند و ببیند که آیا سهیلا با کسی ارتباط داشته و زنگ و پیام رد و بدل شده یا نه؟! ... بچه ها جوابشون منفی بود... به جز یک مورد... اونم این بوده دیشب خود کمالی برای سهیلا زنگ میزنه و احوالپرسی میکنه و میفهمه که سهیلا بیمارستان هست و تصادف کرده... نتیجه ای که میشد گرفت این هست که کمالی بدون هماهنگی رفته پیش سهیلا و حتی سهیلا هم از قبل خبر نداشته...
خب کمالی نباید منو اونجا ببینه... وگرنه همه چیز به هم میخوره... فورا بچه ها دست به کار شدن و میکروفنی که در اتاق سهیلا فعال بود را به گوشی من وصل کردند... محتوای دیدار کمالی و سهیلا این بود:
تا همدیگه را دیدند، گرم گرفتند و سلام و احوالپرسی و روبوسی و... بعدش کمالی پرسید: پس چرا بهم نگفتی بیمارستانی؟! کی اومدی اینجا؟ کی بهت زد؟
سهیلا گفت: ای بابا ... نگران نباشید... من از پس خودم برمیام... شما همیشه محبت داشتی به ما ... خیلی وقت نیست اینجوری شدم... حدودا ممکنه بیست روز تا یک ماه طول بکشه... ولی میخوام همین روزا برم خونه و بقیه اش را خونه باشم...
کمالی گفت: کی بهت زده؟ میشناسیش؟!
سهیلا گفت: نه! حداکثر میدونم که با برنامه نبوده... دلیلی واسه این حرفم ندارم ... اما دیشب تستش کردم... بهش پیامک دادم و آنالیزش کردم... بنظر خودش زرنگه و از همین بچه حزب الهی ها ممکنه باشه... اما نه... چیز خاص و قابل توجهی نداشت... اتفاقا امروز هم باهاش قرار گذاشتم تا از نزدیک ببینمش... بالاخره اگر دیدم آدم تعطیلی هست، ممکنه به دردمون بخوره!
کمالی گفت: به هوش و ذکاوت تو همیشه ایمان دارم... تو دختری نیستی که کلاه سرت بره... اما میخوام مواظب خودت باشی... راستی سفرت چی؟ شنیدم شروین دنبال تمدید پاسپورتت بود!
سهیلا گفت: با این وضع و حالم نمیدونم تا اون موقع بتونم برم یا نه؟ چون سطح آموزش ها بالاست و از همه لحاظ باید سر حال باشم... اما خب... ببینم چی میشه حالا؟ راستی از بچه ها چه خبر؟
کمالی گفت: از بچه ها که خبر خاضی نیست... اما کلا اتفاقات خاصی داره میفته... چون اگر خبر خاصی نبود، شروین نمیگفت که باید یه مدت خونه من نباشیم و جلسات ماهانه را از خونه من به یه جای دیگه منتقل نمیکردند! ... جلسات هفتگی بچه جوونا سر جاشه ... اما جلسات ماهانه خودمون را شروین گفت که بریم یه جای دیگه...
سهیلا گفت: پیش بینی این وضعیت میشد... از وقتی شروین از الهه (مامان مژگان) شکست خورد و نتونست مخش بزنه و واسش نقشه تب کشید، کلا احساس خوبی نداشتم... اسم بابای مژگان هم که هر وقت اومد وسط و گفتن که من بشم زنش، دوس داشتم مخالفت کنم اما جراتش را نداشتم... خوب شد که جور نشد.. راستی از «فریبا» چه خبر؟!
کمالی گفت: دست دلم نذار که کبابه... اوضاع از زمانی بد شد که فرید ناکار شد و فریبا ...
سهیلا گفت: فریبا چی؟!
کمالی ادامه داد: فریبا مجروح شد... در درگیری که با یه وحشی عوضی در بیمارستان مژگان رخ داده بود، جوری فرید و فریبا زخمی شدند که حتی اگر سلاخی میشدند، اینطور حال و روزی پیدا نمیکردند!
سهیلا با ناراحتی گفت: چی شده؟ با کی درگیر شدند؟
کمالی گفت: من که اطلاع ندارم اما شروین و گلشیفته میگن که میدونن کیه و شغلش چیه؟ بخاطر همین هم تو نخش هستند و دارن روش کار میکنند! اما خیلی دلم برای فرید و فریبا میسوزه... خیلی بد طور، غافلگیر شده بودن... بعدش بردنشون خونه دکتر... جوری اوضاع دستش بد بود که دکتر مجبور شد دست فریبا را قطع کنه!!! ... فریبا با اینکه دختر ورزیده و حرفه ای هست، اما تیری که به دست کسی میخوره، دیگه حالیش نیست که الان عصب این دست، مال یه آدم حرفه ای هست یا آدم غیر حرفه ای؟! ... متاسفانه فریبا یکی از دستاش را از دست داد...
سهیلا خیلی داد و بیداد کرد... گفت: این همه اتفاق افتاده اما توی فاحشه عوضی میگی که اتفاقی نیفتاده و یا میگی داره یه اتفاقای خاصی میفته؟! ... به شروین بگو با من تماس بگیره... ممکنه اطلاعاتم درباره سفر بعدیمون به دردش بخوره... فریبا ناکار شده و تو داری راست راست برای خودت راه میری و ادای خانمای متشخص از خودت درمیاری؟! ...
از لحن دوتاشون خیلی تعجب کردم... فکر نمیکردم کمالی اینقدر پیش اینا پست و بی ارزش باشه که اینقدر خوارش کنند و هر چی تو دهنشون در میاد بهش بگن...
بقیه حرفای کمالی و سهیلا چندان مهم نبود... فورا زنگ زدم و به بچه ها سپردم که خونه و تلفن و همراه و ایمیل و خلاصه همه چیز کمالی را برام لحظه به لحظه گزارش بدهند... چون دقیقا از زمان مصاحبه اش با بنیاد شهید، همه چیزش را مدّ نظر داشتیم... بالاخره باید میتونستیم یه ردی از شروین پیدا میکردیم...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 :
۵.۳k
۰۱ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.