🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 53
وقتی اونها فهمیدن چه خبره و تقریبا همشون چهره منو دیدن، پس منطق حکم میکنه که دارن به منم نزدیک میشن... اما اینکه تا چه میزان تونستن نزدیک بشن، هنوز هیچ سند و رد و نشونه ای نداشتم... کاریش هم نمیشد کرد... چون همینجوریش هم کلی مطلب بود که باید بررسی میکردم و فرصت هم اندک...
برای سهیلا پیام دادم که الان نمیتونم بیام و معذرت خواهی کردم... اما اون جوابمو نداد... فورا به عمار زنگ زدم و گفتم که بگو بچه هایی که مواظب خونه ما هستند بیشتر دقت کنند... چون یکی از اون دو تا مامور از هفت نفر پرونده را برای محافظت از خونه و خانوادم قرار داده بودم... حالا چرا چنین تصمیمی گرفتم، لطفا زود قضاوت نکنید... در ادامه اشاره میکنم...
اما از مکالمه کمالی و سهیلا تقریبا گیج شده بودم... نه به اون طرز حرف زدن و توصیه های دلسوزانه و مادرانه کمالی به سهیلا... نه به اون همه توهین و تندی که سهیلا به کمالی کرد... و این داشت منو گیج میکرد... ینی چی؟ ینی فقط کمالی را برای ظاهر مقدسش و ویترینیش میخوان؟! ... اگر اینجوریه، پس چرا بهش میگن فاحشه؟!!! ... هیچ قضاوتی نمیشد کرد!
از وسط راه برگشتم اداره... همینطور آنالیز میکردم... معمولا در اینجور موقع ها از روش «یگان واژگان» استفاده میکنم... با خودم فکر میکردم که الحمدلله فرید و فریبا فعلا ناکار هستن و سهیلا هم علیل و چلاق شده... خب حالا این ینی چی؟ ... نمیشد خوشحال بود که ینی تونستم خلل ایجاد کنم در پیشرفت روندشون... چون هنوز از روند و عملیات احتمالیشون خبر نداشتم...
به علاوه اینکه، ظاهرا این سه نفر و کمالی، بیشتر پیاده نظام و نیروهای کف هستند و تصمیم سازانشون کسان دیگه هستند... همونایی که گفتند داریم روی کسی که زده به فرید و فریبا کار میکنیم...
ضمن اینکه سهیلا از دو کلید واژه استفاده کرده بود که باید ته و توش را در میاوردیم... اون دو کلمه این بود: «آموزش» و «مسافرت» !
تجارب قبلی خودم و بقیه بچه ها نشون میداد که وقتی یکی را میبرن مسافرت، از دو حال خارج نیست: ینی یا دارن روش کار حرفه ای میکنند و قراره ارتقا پیدا کنه... یا قراره یه عملیات خاص داشته باشن که دارن آموزش افسر قبل از طوفان انجام میدن... دقیقا همون کاری که در پروژه «کف خیابون» بهش اشاره کردم که در سال 85 تا 88 انجام دادن و نتیجه اش شد «فتنه 88»...
رسیدم اداره... تا رسیدم عمار گفت: باید صحبت کنیم!
خلوت کردیم و عمار شروع کرد: «با همه صغیر و کبیر انقلابی و حرفه ای که دور و برمون داریم، وقتی سازمان میگه باید این پروژه را محمد با روحیه و رویکرد برون مرزیش دنبال کنه، دلیلش را خوب میدونم... اما وقتی به من میگن چیزی از روابط خانوادگی و اصل ماجرا بهش نگو تا خودش کشف کنه و بره وسط پرونده، نمیدونم دلیلش چیه؟ ... اما اینها فرعیاته... اگر هیچ وقت ندونستم هم دیگه برام مهم نیست... چون تکلیفم را عمل کردم و الان هم الحمدلله نتیجه اش را به خوبی دارم میبینم...
اینا همش فرع بود... ینی تا اینجا برام دیگه حکم فرعیات را داره... الان اصل اینه که شنیدم میخوان پرونده را از دستت در بیارن و به کسی دیگه بدهند!! من اینو اصلا نمیفهمم! دیگه الان چیزی نیست که من بخوام ساکت بشینم و مثل همون وقتی که بهم گفتن «تو که میدونی بچه هات بدون اطلاع و اشراف تو آلوده شدن، پس یه کم دیگه دندون روی جیگر بذار» هیچی نگم...
محمد! من اینو دیگه نیستم... این دیگه با سکوت و دم نزدن و چشم گفتن حل نمیشه برام... محمد لطفا اینو بفهم... این برام حل نمیشه... من خانوادم را مثل گوشت قربونی در طبق اخلاص نذاشتم تا تو بیایی و بعدش هم بشینن واسه خودشون تصمیم بگیرن که پرونده را از دست تو در بیارن... لطفا اگر اطلاع داری، خیلی صادقانه توجیهم کن و یا صادقانه تر بهم بگو نمیدونی تا برم یه فکر دیگه بکنم...»
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 53
وقتی اونها فهمیدن چه خبره و تقریبا همشون چهره منو دیدن، پس منطق حکم میکنه که دارن به منم نزدیک میشن... اما اینکه تا چه میزان تونستن نزدیک بشن، هنوز هیچ سند و رد و نشونه ای نداشتم... کاریش هم نمیشد کرد... چون همینجوریش هم کلی مطلب بود که باید بررسی میکردم و فرصت هم اندک...
برای سهیلا پیام دادم که الان نمیتونم بیام و معذرت خواهی کردم... اما اون جوابمو نداد... فورا به عمار زنگ زدم و گفتم که بگو بچه هایی که مواظب خونه ما هستند بیشتر دقت کنند... چون یکی از اون دو تا مامور از هفت نفر پرونده را برای محافظت از خونه و خانوادم قرار داده بودم... حالا چرا چنین تصمیمی گرفتم، لطفا زود قضاوت نکنید... در ادامه اشاره میکنم...
اما از مکالمه کمالی و سهیلا تقریبا گیج شده بودم... نه به اون طرز حرف زدن و توصیه های دلسوزانه و مادرانه کمالی به سهیلا... نه به اون همه توهین و تندی که سهیلا به کمالی کرد... و این داشت منو گیج میکرد... ینی چی؟ ینی فقط کمالی را برای ظاهر مقدسش و ویترینیش میخوان؟! ... اگر اینجوریه، پس چرا بهش میگن فاحشه؟!!! ... هیچ قضاوتی نمیشد کرد!
از وسط راه برگشتم اداره... همینطور آنالیز میکردم... معمولا در اینجور موقع ها از روش «یگان واژگان» استفاده میکنم... با خودم فکر میکردم که الحمدلله فرید و فریبا فعلا ناکار هستن و سهیلا هم علیل و چلاق شده... خب حالا این ینی چی؟ ... نمیشد خوشحال بود که ینی تونستم خلل ایجاد کنم در پیشرفت روندشون... چون هنوز از روند و عملیات احتمالیشون خبر نداشتم...
به علاوه اینکه، ظاهرا این سه نفر و کمالی، بیشتر پیاده نظام و نیروهای کف هستند و تصمیم سازانشون کسان دیگه هستند... همونایی که گفتند داریم روی کسی که زده به فرید و فریبا کار میکنیم...
ضمن اینکه سهیلا از دو کلید واژه استفاده کرده بود که باید ته و توش را در میاوردیم... اون دو کلمه این بود: «آموزش» و «مسافرت» !
تجارب قبلی خودم و بقیه بچه ها نشون میداد که وقتی یکی را میبرن مسافرت، از دو حال خارج نیست: ینی یا دارن روش کار حرفه ای میکنند و قراره ارتقا پیدا کنه... یا قراره یه عملیات خاص داشته باشن که دارن آموزش افسر قبل از طوفان انجام میدن... دقیقا همون کاری که در پروژه «کف خیابون» بهش اشاره کردم که در سال 85 تا 88 انجام دادن و نتیجه اش شد «فتنه 88»...
رسیدم اداره... تا رسیدم عمار گفت: باید صحبت کنیم!
خلوت کردیم و عمار شروع کرد: «با همه صغیر و کبیر انقلابی و حرفه ای که دور و برمون داریم، وقتی سازمان میگه باید این پروژه را محمد با روحیه و رویکرد برون مرزیش دنبال کنه، دلیلش را خوب میدونم... اما وقتی به من میگن چیزی از روابط خانوادگی و اصل ماجرا بهش نگو تا خودش کشف کنه و بره وسط پرونده، نمیدونم دلیلش چیه؟ ... اما اینها فرعیاته... اگر هیچ وقت ندونستم هم دیگه برام مهم نیست... چون تکلیفم را عمل کردم و الان هم الحمدلله نتیجه اش را به خوبی دارم میبینم...
اینا همش فرع بود... ینی تا اینجا برام دیگه حکم فرعیات را داره... الان اصل اینه که شنیدم میخوان پرونده را از دستت در بیارن و به کسی دیگه بدهند!! من اینو اصلا نمیفهمم! دیگه الان چیزی نیست که من بخوام ساکت بشینم و مثل همون وقتی که بهم گفتن «تو که میدونی بچه هات بدون اطلاع و اشراف تو آلوده شدن، پس یه کم دیگه دندون روی جیگر بذار» هیچی نگم...
محمد! من اینو دیگه نیستم... این دیگه با سکوت و دم نزدن و چشم گفتن حل نمیشه برام... محمد لطفا اینو بفهم... این برام حل نمیشه... من خانوادم را مثل گوشت قربونی در طبق اخلاص نذاشتم تا تو بیایی و بعدش هم بشینن واسه خودشون تصمیم بگیرن که پرونده را از دست تو در بیارن... لطفا اگر اطلاع داری، خیلی صادقانه توجیهم کن و یا صادقانه تر بهم بگو نمیدونی تا برم یه فکر دیگه بکنم...»
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
۴.۰k
۰۱ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.