🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 54
گذاشتم خوب حرفاشو زد... وقتی ساکت شد و به چشمام زل زد و منتظر جواب بود، بهش گفتم: درکت میکنم... عمار، تو همه جوره واسه ما تایید شده هستی حتی اگر بزنی زیر گوشم هم من سر بلند نمیکنم و هیچی نمیگم... اما... اما این پیشنهاد خود من بود!
عمار که چشماش گرد شده بود، گفت: ینی چی؟!
گفتم: چون باید پروژه در گردش باشه... وقتی خیلی بهمون نزدیک هستن، فقط باید «تمرکززدایی» کرد... یه مدت تمرکزشون روی تو بود... حالا هم من... فردا هم یکی دیگه... این تسلسل باید همینجور ادامه پیدا کنه تا اهدافشون متفاوت باشه... «هیچ شخصی در درگیری امنیتی با اهداف متعدد، پیروز میدان نخواهد بود»... ثانیا جنگ سی و سه روزه یادته؟ اگر یادت باشه، مهم ترین عامل پیروزی حزب الله، تمرکززدایی بود... وگرنه به راحتی شخم زده میشدند... پس بذار حالا که اینقدر به ما نزدیکن که حتی شروین و گلشیفته دارن به خونه و محل کار من نزدیک میشن، ما هم توپ این پرونده را دست به دست کنیم...
عمار که یه کم آرومتر شده بود گفت: مگه توپ این پرونده چیه؟!
گفتم: تو که باید از همه ما بهتر بدونی! من چند روزه که دارم حسابی پرونده ای را مطالعه میکنم که قبلا درباره بهایی ها کار کرده بودی و به خاطر همون، تصمیم گرفته بودند که بهت نزدیک بشن... فهمیدم توی پرونده ای که تا حالا در طول این سی سال اخیر، به این کاملی و جامعی کسی کار نکرده، دو تا چیز هست که برای اونها حکم حیاتی داره...
عمار گفت: میدونم چیه! ... یکیش مجموعه اعترافات و مطالبی هست که بهایی های مجرم در زندان، درباره روابط بین المللیشون مطرح کرده بودن... دومیش هم اسامی و مدارک ارتباط سر حلقه ها با دفاتر بعضی رجال سیاسی است که از منطقه ما داره دنبال میشه تا تهران...
گفتم: دقیقا ! پس تو کاری کردی که متعجبم چطور تا حالا زنده ای!
عمار نفس عمیقی کشید... چند لحظه سکوت کرد... گفت: حالا برنامه تو چیه؟ البته اگر میتونی بهم بگی!
لبخندی زدم و گفتم: ای بابا ... من که دعاگو هستم... یه نیروی جزء و دم دستی! اصلا میتونم خریدهای شما چند نفر را انجام بدم!
گفت: جدی پرسیدم!
گفتم: راستشو بخوای، من فکر میکنم داریم توی آب میدویم... تو آب که نه... اما ... من با کمک شماها فقط «کف شناسی» کردیم... تا حالا کارایی کردیم که اگر این پروژه را به دست بخش اطلاعات نیروی انتظامی پاسگاه یه منطقه هم میدادیم، همین کارها را میکرد... و چه بسا بهتر از من! ... ما الان چی داریم... کمالی که داره راست راست میچرخه... یه سهیلای چلاق... دو تا دختر که یکیش خونه امن و یکیش هم حیاط خلوته... با چند تا اسم و اکانت... دو سه تا هم تیر و ترقه در کردیم... یه شهید و یه اسیر هم دادیم... که البته این مورد آخری داره منو میسوزونه... دارم آتیشم میزنه...
عمار گفت: درسته... کاملا درسته... هر چند با بیانت مشکل دارم... ینی همه با طرز حرف زدن و برخوردت مشکل دارن... اما... دیگه... کاریش نمیشه کرد... خب حالا تکلیف چیه؟ من چیکار کنم؟ تو میخوای چیکار کنی؟
گفتم: طبق برنامه قبلی پیش میریم... فقط یه جا به جایی کوچیک صورت میگیره... پرونده از روی میز من منتقل میشه روی میز «مامور هفتم» ! چون تخصص مامور هفتم، پشتیبانی از عملیات هاست... در ظاهر ینی ما یه پله عقب نشستیم و مثلا خیالمون با موفقیت هایی که داشتیم راحت تر شده و داریم یه نفسی تازه میکنیم... مامور ششم هم که حواسش به خونه ماست... منم میشم مامور «تخلیه و انتقال» مامور ششم! تو هم همون کارای قبلیت را تا آخر هفته تموم کن و گزارشش تهیه کن تا بهت بگم کجا برو! چون اگه همه چیز طبق نقشه پیش بره، قراره یه جایی بری...
عمار که مثل برق گرفته ها شده بود گفت: مامور «تخلیه و انتقال» ؟! ینی اینقدر؟!
گفتم: خیلی خیلی بیشتر از این قدرها!! مخمصه بدیه... فقط خدا رحم کنه...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 54
گذاشتم خوب حرفاشو زد... وقتی ساکت شد و به چشمام زل زد و منتظر جواب بود، بهش گفتم: درکت میکنم... عمار، تو همه جوره واسه ما تایید شده هستی حتی اگر بزنی زیر گوشم هم من سر بلند نمیکنم و هیچی نمیگم... اما... اما این پیشنهاد خود من بود!
عمار که چشماش گرد شده بود، گفت: ینی چی؟!
گفتم: چون باید پروژه در گردش باشه... وقتی خیلی بهمون نزدیک هستن، فقط باید «تمرکززدایی» کرد... یه مدت تمرکزشون روی تو بود... حالا هم من... فردا هم یکی دیگه... این تسلسل باید همینجور ادامه پیدا کنه تا اهدافشون متفاوت باشه... «هیچ شخصی در درگیری امنیتی با اهداف متعدد، پیروز میدان نخواهد بود»... ثانیا جنگ سی و سه روزه یادته؟ اگر یادت باشه، مهم ترین عامل پیروزی حزب الله، تمرکززدایی بود... وگرنه به راحتی شخم زده میشدند... پس بذار حالا که اینقدر به ما نزدیکن که حتی شروین و گلشیفته دارن به خونه و محل کار من نزدیک میشن، ما هم توپ این پرونده را دست به دست کنیم...
عمار که یه کم آرومتر شده بود گفت: مگه توپ این پرونده چیه؟!
گفتم: تو که باید از همه ما بهتر بدونی! من چند روزه که دارم حسابی پرونده ای را مطالعه میکنم که قبلا درباره بهایی ها کار کرده بودی و به خاطر همون، تصمیم گرفته بودند که بهت نزدیک بشن... فهمیدم توی پرونده ای که تا حالا در طول این سی سال اخیر، به این کاملی و جامعی کسی کار نکرده، دو تا چیز هست که برای اونها حکم حیاتی داره...
عمار گفت: میدونم چیه! ... یکیش مجموعه اعترافات و مطالبی هست که بهایی های مجرم در زندان، درباره روابط بین المللیشون مطرح کرده بودن... دومیش هم اسامی و مدارک ارتباط سر حلقه ها با دفاتر بعضی رجال سیاسی است که از منطقه ما داره دنبال میشه تا تهران...
گفتم: دقیقا ! پس تو کاری کردی که متعجبم چطور تا حالا زنده ای!
عمار نفس عمیقی کشید... چند لحظه سکوت کرد... گفت: حالا برنامه تو چیه؟ البته اگر میتونی بهم بگی!
لبخندی زدم و گفتم: ای بابا ... من که دعاگو هستم... یه نیروی جزء و دم دستی! اصلا میتونم خریدهای شما چند نفر را انجام بدم!
گفت: جدی پرسیدم!
گفتم: راستشو بخوای، من فکر میکنم داریم توی آب میدویم... تو آب که نه... اما ... من با کمک شماها فقط «کف شناسی» کردیم... تا حالا کارایی کردیم که اگر این پروژه را به دست بخش اطلاعات نیروی انتظامی پاسگاه یه منطقه هم میدادیم، همین کارها را میکرد... و چه بسا بهتر از من! ... ما الان چی داریم... کمالی که داره راست راست میچرخه... یه سهیلای چلاق... دو تا دختر که یکیش خونه امن و یکیش هم حیاط خلوته... با چند تا اسم و اکانت... دو سه تا هم تیر و ترقه در کردیم... یه شهید و یه اسیر هم دادیم... که البته این مورد آخری داره منو میسوزونه... دارم آتیشم میزنه...
عمار گفت: درسته... کاملا درسته... هر چند با بیانت مشکل دارم... ینی همه با طرز حرف زدن و برخوردت مشکل دارن... اما... دیگه... کاریش نمیشه کرد... خب حالا تکلیف چیه؟ من چیکار کنم؟ تو میخوای چیکار کنی؟
گفتم: طبق برنامه قبلی پیش میریم... فقط یه جا به جایی کوچیک صورت میگیره... پرونده از روی میز من منتقل میشه روی میز «مامور هفتم» ! چون تخصص مامور هفتم، پشتیبانی از عملیات هاست... در ظاهر ینی ما یه پله عقب نشستیم و مثلا خیالمون با موفقیت هایی که داشتیم راحت تر شده و داریم یه نفسی تازه میکنیم... مامور ششم هم که حواسش به خونه ماست... منم میشم مامور «تخلیه و انتقال» مامور ششم! تو هم همون کارای قبلیت را تا آخر هفته تموم کن و گزارشش تهیه کن تا بهت بگم کجا برو! چون اگه همه چیز طبق نقشه پیش بره، قراره یه جایی بری...
عمار که مثل برق گرفته ها شده بود گفت: مامور «تخلیه و انتقال» ؟! ینی اینقدر؟!
گفتم: خیلی خیلی بیشتر از این قدرها!! مخمصه بدیه... فقط خدا رحم کنه...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
۳.۵k
۰۱ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.