𝗖𝗶𝗿𝗰𝘂𝘀 𝗕𝗹𝘂𝗲
#𝗖𝗶𝗿𝗰𝘂𝘀_𝗕𝗹𝘂𝗲
#𝗣_7
یک هفته بعد
ویو جیمین
الان یک هفتس یونگی هنوز بهوش نیومده خیلی نگرانش بودم و ترس داشتم که چشاشا باز نکنه که در باز شد و قامت نامجون نمایان شد
÷اهه جیمین خسته شدیم از کارات چرا همش خودتا اذیت میکنی بلخره ک یونگی بهوش میاد و خوب میشه چرا اینقدر خودتا عذاب میدی اخه
*چرا اذیت نکنم میبینی که هنوز بهوش نیومده و اینکه همش تقصیره توعه ک الان اینجوری شده اگه تو اونجوری نمیکردی الان یونگی حالش خوب بود حالا هم برو بیرون ک نمیخاح به حرفات گوش بدم زود باش
÷باشه هرجور راحتی و اینکه من بی دلیل این کارا نمیکنم باشه من رفتم خدافظ
ویو جیمین
نامجون رفت و دوباره خیره به چشمای یونگی ک بسته بود شدم خیلی نگرانش بودم ک چرا نمیتونه بهوش بیاد
دو روز بعد
الان 9 روزه یونگی چشماشا باز نکرده دکترم گفته حتما رفته توی کما ولی من باورش نکردم خودما میزدم همش به اون راه که دروغ ولی هنوزه هنوزه چشماشا باز نکرده بود
(خوب ی چیزی بهتون بگم این فیک درمورد جونکوک و تهیونگه ولی حالا چرا من درباره ای جیمین و یونگی میگم خوب قضیه از این قراره که جیمین و یونگی هما دوست دارن ولی جفتشون میترسن که بهم بگن و من الان نمیخام درمورد کوکی و تهیونگ چیزی بگم کم کم میارمشون توی فیک که جالب تر بشه و پارت ها زیاد تر بشه بخاطره همین این دوتا کفتره عاشقا بهم برسونم بعدش میرسیم به تهکوک و بقیه ای افراده فیک ک داستان بعدا جالب میشه و خفن تر میشه الان یکم کسنل کنندس ولی بعدا جالب میشه)
سه روز بعد
ساعت چهار صبح
ویو یونگی
با سردرده بدی چشاما باز کردم بدجور سرمم درد میکرد و رو مخم بود آروم از تخت امد پایین و رفتم سمته میزم و ی لیوان آب از پارچ ریختم داخلش و یه قرص سردرد خوردم و چراغارا روشن کردم که دیدم......
Follower: 97
like: 5
#𝗣_7
یک هفته بعد
ویو جیمین
الان یک هفتس یونگی هنوز بهوش نیومده خیلی نگرانش بودم و ترس داشتم که چشاشا باز نکنه که در باز شد و قامت نامجون نمایان شد
÷اهه جیمین خسته شدیم از کارات چرا همش خودتا اذیت میکنی بلخره ک یونگی بهوش میاد و خوب میشه چرا اینقدر خودتا عذاب میدی اخه
*چرا اذیت نکنم میبینی که هنوز بهوش نیومده و اینکه همش تقصیره توعه ک الان اینجوری شده اگه تو اونجوری نمیکردی الان یونگی حالش خوب بود حالا هم برو بیرون ک نمیخاح به حرفات گوش بدم زود باش
÷باشه هرجور راحتی و اینکه من بی دلیل این کارا نمیکنم باشه من رفتم خدافظ
ویو جیمین
نامجون رفت و دوباره خیره به چشمای یونگی ک بسته بود شدم خیلی نگرانش بودم ک چرا نمیتونه بهوش بیاد
دو روز بعد
الان 9 روزه یونگی چشماشا باز نکرده دکترم گفته حتما رفته توی کما ولی من باورش نکردم خودما میزدم همش به اون راه که دروغ ولی هنوزه هنوزه چشماشا باز نکرده بود
(خوب ی چیزی بهتون بگم این فیک درمورد جونکوک و تهیونگه ولی حالا چرا من درباره ای جیمین و یونگی میگم خوب قضیه از این قراره که جیمین و یونگی هما دوست دارن ولی جفتشون میترسن که بهم بگن و من الان نمیخام درمورد کوکی و تهیونگ چیزی بگم کم کم میارمشون توی فیک که جالب تر بشه و پارت ها زیاد تر بشه بخاطره همین این دوتا کفتره عاشقا بهم برسونم بعدش میرسیم به تهکوک و بقیه ای افراده فیک ک داستان بعدا جالب میشه و خفن تر میشه الان یکم کسنل کنندس ولی بعدا جالب میشه)
سه روز بعد
ساعت چهار صبح
ویو یونگی
با سردرده بدی چشاما باز کردم بدجور سرمم درد میکرد و رو مخم بود آروم از تخت امد پایین و رفتم سمته میزم و ی لیوان آب از پارچ ریختم داخلش و یه قرص سردرد خوردم و چراغارا روشن کردم که دیدم......
Follower: 97
like: 5
۴.۰k
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.