فیک اما من عاشقتم
فیک : اما من عاشقتم
پارت ۳
همه ی پلیسا دورشون محاصره شدن تفنگا رو نشونه گرفتن که یهو بین این همه هیاهو صدای شلیک خیلی بلند اسلحه اومد که یهو یونگی و تهیونگ فرار کردن و دقیقا این همشون چیزی بود که جیمین و کوک میخواستن
ویو راوی
جیمین و کوک تا خونه ی تهیونگ به طوری که اصلا نفهمه تعقیبشون کردن
تهیونگ : خوبه این سری هم نجات پیدا کردیم باید بیشتر مواظب باشیم
یونگی : آره به خیر گذشت
(الان این حرفا رو دارن توی خونه میزنن و الان یونگی و ته پیش همن )
کوک :خب بلخره فهمیدیم کجا زندگی میکنن پس باید همین جا یه خونه ی کوچیک بسازم و باید حواسم جمع باشه که نفهمن
جیمین : تو هنوزم مطمئنی که نمیخوای منم پیشت باشم
کوک: آره مطمئنم
جیمین: هوفف باشه
پرش زمانی به ۳ ماه بعد
ویو راوی
از اون روز ۳ ماه گذشت کوک یه خونه ی کوچیک ساخت و میخواست که دیگه بره اونجا
جیمین : بیا بغلم 🫂🫂 هقق هنوزم مطمئنی که نیام
کوک: اوه جیمین شی نمیخواد گریه کنی مگه قراره دیگه نبینمت
جیمین :راست میگی هعییی 🥲😢
کوک: خب خداحافظ 👋👋
ساعت ۱۰ صبح بود جونگ کوک اون خونه رفت وسایلش رو چید حدود ساعتای ۱۲ ظهر بود که گرفت خوابید بعد از چند ساعت که ساعت ۴ بعد از ظهر بود بیدار شد و داشت فکر میکرد که چیکار کنه که بهشون نزدیک بشه که یه فکر به سرش زد
درحال در زدن که بادیگاردا درو باز کردن
بادیگارد: شما ؟
کوک: امم من همسایه بغلی هستم یه چیزی از صاحب اینجا میخواستم قرض بگیرم
بادیگارد: اوکی برو تو
کوک: اوو باشه
بعد رفت داخل حیاط عمارت انقدر که بزرگ بود ۴ یا ۵ مین طول کشید که برسه به در اصلی عمارت بعد از چند تقه خدمتکار درو باز کرد
خدمتکار : بفرماید
کوک : از صاحب اینجا یه چیزی میخواستم
خدمتکار: بله بفرمایید
یونگی: تو کی هستی؟
من : اممم همسایه بغلی هستم یه درخواستی ازتون دارم
یونگی: بگو
خب من طی میخواستم چون تاره اومدم این خونه
یونگی : باش خدمتکار ( یکم بلند)
کوک میدونست که اگر خدمتکار براش بیاره نقشش خراب میشه پس خودشو به سر گیجه زد داشت می افتاد که یونگی گرفتش
یونگی : هعی چیشد ؟( تعجب )
کوک اوو هیچی فقط یکم سرم گیج رفت
یونگی: خدمتکار یه آب قند بیار تا من برم برای این آقا طی رو بیارم
خدمتکار : چشم
(توجه تیهونگ شرکته )
یونگی رفت باخدمتکار هم آشپز خونه بود کوک از فرصت استفاده کرد و دوربین عدسی که انقدر ریز بود نمیشد دیدش و گذاشت روی دیوار پذیرایی
بعد از چین مین یونگی اومد
یونگی : بیا این طی
خدمتکار : بفرمایید اینم آب قند
کوک : مرسی ( لبخند رو به هردوشون ) من دیگه رفع زحمت کنم
یونگی: باشه خداحافظ
ویو کوک
خوبه نقشم گرفت الان هر کاری کنن میتونم ببینمشون (پوزخند، ایم حرفا تو ذهنشه)
ویو راوی
بعد از چند ساعت که شب شد ته اومد یونگی هم ماجرای امروز و گفت
ته : چییییی مگه نمیدونی که ما همش درحال تعقیبیم اگر این یه تله باشه چی (دادو عصبی)
یونگی: آروم بابا بهش نمیومد که اینطور باشه
تهیونگ: اوففففف از دست همتون
لایک و کامنت یادتون نره
شبتون بخیر ❤👋🦋
پارت ۳
همه ی پلیسا دورشون محاصره شدن تفنگا رو نشونه گرفتن که یهو بین این همه هیاهو صدای شلیک خیلی بلند اسلحه اومد که یهو یونگی و تهیونگ فرار کردن و دقیقا این همشون چیزی بود که جیمین و کوک میخواستن
ویو راوی
جیمین و کوک تا خونه ی تهیونگ به طوری که اصلا نفهمه تعقیبشون کردن
تهیونگ : خوبه این سری هم نجات پیدا کردیم باید بیشتر مواظب باشیم
یونگی : آره به خیر گذشت
(الان این حرفا رو دارن توی خونه میزنن و الان یونگی و ته پیش همن )
کوک :خب بلخره فهمیدیم کجا زندگی میکنن پس باید همین جا یه خونه ی کوچیک بسازم و باید حواسم جمع باشه که نفهمن
جیمین : تو هنوزم مطمئنی که نمیخوای منم پیشت باشم
کوک: آره مطمئنم
جیمین: هوفف باشه
پرش زمانی به ۳ ماه بعد
ویو راوی
از اون روز ۳ ماه گذشت کوک یه خونه ی کوچیک ساخت و میخواست که دیگه بره اونجا
جیمین : بیا بغلم 🫂🫂 هقق هنوزم مطمئنی که نیام
کوک: اوه جیمین شی نمیخواد گریه کنی مگه قراره دیگه نبینمت
جیمین :راست میگی هعییی 🥲😢
کوک: خب خداحافظ 👋👋
ساعت ۱۰ صبح بود جونگ کوک اون خونه رفت وسایلش رو چید حدود ساعتای ۱۲ ظهر بود که گرفت خوابید بعد از چند ساعت که ساعت ۴ بعد از ظهر بود بیدار شد و داشت فکر میکرد که چیکار کنه که بهشون نزدیک بشه که یه فکر به سرش زد
درحال در زدن که بادیگاردا درو باز کردن
بادیگارد: شما ؟
کوک: امم من همسایه بغلی هستم یه چیزی از صاحب اینجا میخواستم قرض بگیرم
بادیگارد: اوکی برو تو
کوک: اوو باشه
بعد رفت داخل حیاط عمارت انقدر که بزرگ بود ۴ یا ۵ مین طول کشید که برسه به در اصلی عمارت بعد از چند تقه خدمتکار درو باز کرد
خدمتکار : بفرماید
کوک : از صاحب اینجا یه چیزی میخواستم
خدمتکار: بله بفرمایید
یونگی: تو کی هستی؟
من : اممم همسایه بغلی هستم یه درخواستی ازتون دارم
یونگی: بگو
خب من طی میخواستم چون تاره اومدم این خونه
یونگی : باش خدمتکار ( یکم بلند)
کوک میدونست که اگر خدمتکار براش بیاره نقشش خراب میشه پس خودشو به سر گیجه زد داشت می افتاد که یونگی گرفتش
یونگی : هعی چیشد ؟( تعجب )
کوک اوو هیچی فقط یکم سرم گیج رفت
یونگی: خدمتکار یه آب قند بیار تا من برم برای این آقا طی رو بیارم
خدمتکار : چشم
(توجه تیهونگ شرکته )
یونگی رفت باخدمتکار هم آشپز خونه بود کوک از فرصت استفاده کرد و دوربین عدسی که انقدر ریز بود نمیشد دیدش و گذاشت روی دیوار پذیرایی
بعد از چین مین یونگی اومد
یونگی : بیا این طی
خدمتکار : بفرمایید اینم آب قند
کوک : مرسی ( لبخند رو به هردوشون ) من دیگه رفع زحمت کنم
یونگی: باشه خداحافظ
ویو کوک
خوبه نقشم گرفت الان هر کاری کنن میتونم ببینمشون (پوزخند، ایم حرفا تو ذهنشه)
ویو راوی
بعد از چند ساعت که شب شد ته اومد یونگی هم ماجرای امروز و گفت
ته : چییییی مگه نمیدونی که ما همش درحال تعقیبیم اگر این یه تله باشه چی (دادو عصبی)
یونگی: آروم بابا بهش نمیومد که اینطور باشه
تهیونگ: اوففففف از دست همتون
لایک و کامنت یادتون نره
شبتون بخیر ❤👋🦋
- ۲۲۸
- ۲۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط