قسمت چهارم
قسمت چهارم
داستان
عشق و غرور
هیچ کدام از آنها نتوانستند شام بخورند . فرید با اشاره از او خواست که به حیاط بروند . البته حیاط نمی شود گفت یک باغ نسبتاً کوچک در پشت ساختمان قرار داشت که خیابان باریکی آن را به دو قسمت تقسیم کرده بود شمشاد ها به طرز زیبایی در کنار هم کاشته شده و نظمی خاص در کنار جدول باغ به وجود آورده بودند گلهای رنگارنگ و درختان کاج زیبایی خاصی به آن بخشیده عطر گل های یاس و محمدی آدمی را بیهوش می کرد در انتهای این خیابان آلاچیق زیبایی وجود داشت که با پیچک های زیبا درست شده بودند که تنها محل محل راز و نیاز فرید بود . هر دو به طرف آلاچیق رفتند . سکوت سنگینی حکمفرما بود فرید می خواست ماجرای دوست داشتن و عاشق شدنش را در این شب به یاد ماندنی برای غزاله بازگو کند .
وقتی که به آلاچیق رسیدند روی کنده درختی که در آن قرار داشت نشستند فرید دست های غزاله را در دست گرفته بود رو به غزاله کرد و گفت : دلت می خواهد بدانی که چه زمانی عاشقت شدم . غزاله با بغض نگاهش کرد و سرش را به علامت مثبت تکان داد . یادت می آید یک روز آمدم خانه شما تا کارنامه قبولی خودم را نشانت بدهم . تو آن قدر عصبانی بودی که کار می زدی خونت در نمی آمد آن روز با یکی از دوستانت دعوا کرده بودی . چشمم به صورتت افتاد و نگاهی که خشمگین بود به یک باره دلم را لرزاند . حس کردم که قلبم از جا کنده شده و فرو ریخت حالم دگرگون شد . از آن به بعد سعی می کردم که احتیاط کنم . تا تو متوجه احساسم نشوی وقتی فریده پیشنهاد تاج گل را به من داد بی نهایت خوشحال شدم . به گل فروشی تأکید کردم که نهایت سعی خود را برای هر چه بهتر شدن تاج گل به کار بگیرد . وقتی آن را به سر زدی و پایین آمدی عشق من نسبت به تو صد برابر شد فهمیدم که در انتخابم اشتباه نکردم ولی افسوس که خودم را پیش تو رسوا کردم خیلی سعی کردم طوری رفتار کنم که تو متوجه حالم نشوی ولی وقتی که احساس بر عقل غلبه می کند آدمی کنترل خودش را از دست می دهد وقتی از پله ها پایین می آمدی دلم به سویت پر کشید تو خیلی زیبا شده بودی من با نگاه یک عاشق دل سوخته به تو نگاه می کردم مگر دل بیچاره من چقدر طاقت داشت . وقتی نظر مرا در مورد تزیین اتاق خواستی باز هنم خوشحال شدم چون حس کردم که از راز درونم آگاه نشدی ولی وقتی گلها را به دیوار چسباندم و برگشتم تا نظر تو را بپرسم تحت تأثیر نگاهت قرار گرفتم و مجبور شدم که با زبان نگاه حرف دلم را بزنم . تو بلافاصله خارج شدی به خودم لعنت می فرستادم . وقتی که چشم های پر از اشکت را در هنگام فوت کردن شمع ها دیدم یقین کردم که تو از راز دلم با خبر شدی دیگر نمی توانستم نگاهت کنم . ولی حالا من و تو در کنار یکدیگر نشستیم و من حرف های نگفته دلم را برای تو بازگو می کنم . نمی خواهی در این دقایق آخر حرف بزنی ؟ می دانم انتظار بیخودی دارم ولی باید یک جوابی به من بدهی امیدوارم که توشه امید را همراهم کنی هر جوابی بشنوم ناراحت نمی شوم مطمئن باش . فقط این را بدان که من همیشه دوستت دارم و دوستت خواهم داشت . غزاله جان تو اولین و آخرین عشق منی .
غزاله فقط توانست بگوید که من هم همین طور . منتظرت می مانم .
آن دو دلداده آن قدر حرف داشتند که تا نیمه شب طول کشید و فردای آن روز فرید راهی یک سفر طولانی به کشور آلمان شد .
حوالی غروب یک روز پاییزی بود . خورشید پیکر نورانیش را در پس کوه ها مخفی می کرد . هوا سرد شده و مردم در حال رفت و آمد بودند هر کس به نوعی سعی می کرد که خودش را به منزل برساند و خستگی یک روز تلاش و کار و کوشش را با نشستن در کنار بخاری و نوشیدن یک فنجان چای داغ از تن بیرون کند . غزاله روز سختی را گذرانده بود طبق معمول خسته و کوفته به خانه رسید . مادرش مشغول خیاطی بود . با خوشرویی سلام کرد و گفت : خسته نباشی . مادرش لبخند ملیحی به لب آورد و گفت : سلام به روی ماهت ! شما هم خسته نباشی . دخترک گلم تا لباس هایت را عوض کنی ، من هم یک استکان چای برایت می آورم .
غزاله به اتاقش رفت . بعد از تعویض لباس کنار مادر نشست و گفت : خوب مادر جون تعریف کن چه خبر ؟ مادرش گفت : سلامتی دخترم خبر ها پیش تو است من که از صبح تا شام تو این چهار دیواری می مانم و رنگ مردم را نمی بینم .
غزاله نگاهی از روی حق شناسی به او انداخت و گفت : همان بهتر که نمی بینید حداقل اعصابتان راحت است . شاید باور نکنید امروز آرزو کردم که کاش جای شما بودم و مجبور نمی شدم که حرص و جوش کارم را بخورم .
بعد استکان چای را بر داشت و آن را نوشید و گفت : دست شما درد نکنه نمی دانید این چای داغ چقدر می چسبد هیچ می دانید که زمستان زود تر وقت معمول به سراغمان آمده با اینکه در ماه آبان هستیم سوز و سرما تا مغز استخوان آدم نفوذ می کند خدا به ما رحم کند راستی کسی تلفن نکرده بود
داستان
عشق و غرور
هیچ کدام از آنها نتوانستند شام بخورند . فرید با اشاره از او خواست که به حیاط بروند . البته حیاط نمی شود گفت یک باغ نسبتاً کوچک در پشت ساختمان قرار داشت که خیابان باریکی آن را به دو قسمت تقسیم کرده بود شمشاد ها به طرز زیبایی در کنار هم کاشته شده و نظمی خاص در کنار جدول باغ به وجود آورده بودند گلهای رنگارنگ و درختان کاج زیبایی خاصی به آن بخشیده عطر گل های یاس و محمدی آدمی را بیهوش می کرد در انتهای این خیابان آلاچیق زیبایی وجود داشت که با پیچک های زیبا درست شده بودند که تنها محل محل راز و نیاز فرید بود . هر دو به طرف آلاچیق رفتند . سکوت سنگینی حکمفرما بود فرید می خواست ماجرای دوست داشتن و عاشق شدنش را در این شب به یاد ماندنی برای غزاله بازگو کند .
وقتی که به آلاچیق رسیدند روی کنده درختی که در آن قرار داشت نشستند فرید دست های غزاله را در دست گرفته بود رو به غزاله کرد و گفت : دلت می خواهد بدانی که چه زمانی عاشقت شدم . غزاله با بغض نگاهش کرد و سرش را به علامت مثبت تکان داد . یادت می آید یک روز آمدم خانه شما تا کارنامه قبولی خودم را نشانت بدهم . تو آن قدر عصبانی بودی که کار می زدی خونت در نمی آمد آن روز با یکی از دوستانت دعوا کرده بودی . چشمم به صورتت افتاد و نگاهی که خشمگین بود به یک باره دلم را لرزاند . حس کردم که قلبم از جا کنده شده و فرو ریخت حالم دگرگون شد . از آن به بعد سعی می کردم که احتیاط کنم . تا تو متوجه احساسم نشوی وقتی فریده پیشنهاد تاج گل را به من داد بی نهایت خوشحال شدم . به گل فروشی تأکید کردم که نهایت سعی خود را برای هر چه بهتر شدن تاج گل به کار بگیرد . وقتی آن را به سر زدی و پایین آمدی عشق من نسبت به تو صد برابر شد فهمیدم که در انتخابم اشتباه نکردم ولی افسوس که خودم را پیش تو رسوا کردم خیلی سعی کردم طوری رفتار کنم که تو متوجه حالم نشوی ولی وقتی که احساس بر عقل غلبه می کند آدمی کنترل خودش را از دست می دهد وقتی از پله ها پایین می آمدی دلم به سویت پر کشید تو خیلی زیبا شده بودی من با نگاه یک عاشق دل سوخته به تو نگاه می کردم مگر دل بیچاره من چقدر طاقت داشت . وقتی نظر مرا در مورد تزیین اتاق خواستی باز هنم خوشحال شدم چون حس کردم که از راز درونم آگاه نشدی ولی وقتی گلها را به دیوار چسباندم و برگشتم تا نظر تو را بپرسم تحت تأثیر نگاهت قرار گرفتم و مجبور شدم که با زبان نگاه حرف دلم را بزنم . تو بلافاصله خارج شدی به خودم لعنت می فرستادم . وقتی که چشم های پر از اشکت را در هنگام فوت کردن شمع ها دیدم یقین کردم که تو از راز دلم با خبر شدی دیگر نمی توانستم نگاهت کنم . ولی حالا من و تو در کنار یکدیگر نشستیم و من حرف های نگفته دلم را برای تو بازگو می کنم . نمی خواهی در این دقایق آخر حرف بزنی ؟ می دانم انتظار بیخودی دارم ولی باید یک جوابی به من بدهی امیدوارم که توشه امید را همراهم کنی هر جوابی بشنوم ناراحت نمی شوم مطمئن باش . فقط این را بدان که من همیشه دوستت دارم و دوستت خواهم داشت . غزاله جان تو اولین و آخرین عشق منی .
غزاله فقط توانست بگوید که من هم همین طور . منتظرت می مانم .
آن دو دلداده آن قدر حرف داشتند که تا نیمه شب طول کشید و فردای آن روز فرید راهی یک سفر طولانی به کشور آلمان شد .
حوالی غروب یک روز پاییزی بود . خورشید پیکر نورانیش را در پس کوه ها مخفی می کرد . هوا سرد شده و مردم در حال رفت و آمد بودند هر کس به نوعی سعی می کرد که خودش را به منزل برساند و خستگی یک روز تلاش و کار و کوشش را با نشستن در کنار بخاری و نوشیدن یک فنجان چای داغ از تن بیرون کند . غزاله روز سختی را گذرانده بود طبق معمول خسته و کوفته به خانه رسید . مادرش مشغول خیاطی بود . با خوشرویی سلام کرد و گفت : خسته نباشی . مادرش لبخند ملیحی به لب آورد و گفت : سلام به روی ماهت ! شما هم خسته نباشی . دخترک گلم تا لباس هایت را عوض کنی ، من هم یک استکان چای برایت می آورم .
غزاله به اتاقش رفت . بعد از تعویض لباس کنار مادر نشست و گفت : خوب مادر جون تعریف کن چه خبر ؟ مادرش گفت : سلامتی دخترم خبر ها پیش تو است من که از صبح تا شام تو این چهار دیواری می مانم و رنگ مردم را نمی بینم .
غزاله نگاهی از روی حق شناسی به او انداخت و گفت : همان بهتر که نمی بینید حداقل اعصابتان راحت است . شاید باور نکنید امروز آرزو کردم که کاش جای شما بودم و مجبور نمی شدم که حرص و جوش کارم را بخورم .
بعد استکان چای را بر داشت و آن را نوشید و گفت : دست شما درد نکنه نمی دانید این چای داغ چقدر می چسبد هیچ می دانید که زمستان زود تر وقت معمول به سراغمان آمده با اینکه در ماه آبان هستیم سوز و سرما تا مغز استخوان آدم نفوذ می کند خدا به ما رحم کند راستی کسی تلفن نکرده بود
۱۱۰.۷k
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.