Royal Veil Part خاکستر و عهد
Royal Veil — Part 12 : خاکستر و عهد
صبح، بوی دود هنوز در هوای قصر مانده بود. شعلهها خاموش شده بودند، اما دیوارها هنوز گرمای دیشب را در خود داشتند. تهیونگ روی نیمکت سنگی در باغ نشسته بود، نگاهی خسته اما آرام. قطرات بارانِ شب گذشته روی برگها میدرخشیدند؛ انگار آسمان خودش خواسته بود آتش را خاموش کند.
جونگکوک چند قدم دورتر ایستاده بود، زخم کوچکی روی گونهاش بود و رد دود هنوز روی لباسش دیده میشد. تهیونگ نگاهش کرد، با صدایی آهسته گفت:
– دیشب… اگه تو نبودی، شاید من الان اینجا نمیبودم.
جونگکوک لبخند کوتاهی زد.
× من فقط وظیفهم رو انجام دادم.
– نه. وظیفه یعنی نجات دادن پادشاه، نه موندن کنار یه مرد خسته و ترسیده تا آخرین لحظه.
(نگاهش پایین افتاد)
– تو موندی چون… نمیخواستی من تنها بمونم، درسته؟
جونگکوک سکوت کرد، ولی نگاهش پاسخ را گفت.
تهیونگ ادامه داد:
– این قصر پر از آدمه، اما هیچکدوم مثل تو نیستن. کنار بقیه فقط احساس دیده شدن دارم، ولی کنار تو… حس میکنم واقعاً «هستم».
جونگکوک آرام قدمی جلو آمد.
× تو همیشه هستی، حتی وقتی نمیخوای باورش کنی.
– پس چرا هر بار که میخوام بهت نزدیک شم، یه دیوار نامرئی بینمونه؟ تاج؟ ترس؟ یا شاید... خودمون؟
جونگکوک برای لحظهای تردید کرد، بعد گفت:
× من یه محافظم، آموزش دیدم تا فاصله رو نگه دارم. ولی دیشب… وقتی فکر کردم ممکنه از دستت بدم، اون فاصله فرو ریخت.
(نگاهش مستقیم در چشمهای تهیونگ نشست)
× نمیدونم این احساس از کی شروع شد، فقط میدونم ازش فرار نمیتونم بکنم.
تهیونگ نفسش را آرام بیرون داد.
– پس فرار نکن. نه از من، نه از خودت.
باد ملایمی میان برگهای خشک پیچید. لحظهای سکوت بینشان افتاد، از آن سکوتهایی که هزار جمله در خودش دارد.
تهیونگ دستش را بلند کرد و خاکستر کوچکی از لباس جونگکوک پاک کرد. انگشتانش فقط لحظهای روی شانهاش ماندند، اما همان لحظه کافی بود تا قلب هر دو بلرزد.
× اعلیحضرت…
– گفتن این کلمه، انگار بینمون دیوار میکشه. فقط بگو «تهیونگ».
جونگکوک لبخند محوی زد، زمزمه کرد:
× تهیونگ…
در صدای او، تهیونگ حس کرد نامش معنای تازهای پیدا کرده — نه سلطنت، نه فرمان، بلکه نوازش.
– قول بده، هر چی بشه، کنارم بمونی.
× تا آخرین نفس.
تهیونگ آرام گفت:
– نه فقط از سر وظیفه… از سر انتخاب.
جونگکوک سرش را پایین آورد، چشمانش پر از احساسی بود که هنوز جرأت گفتنش را نداشت.
× شاید یه روز، وقتی جنگ تموم شد… بتونم انتخابم رو با صدای بلند بگم.
تهیونگ لبخند زد.
– اون روز… خیلی دور نیست.
دور از آنها، آفتاب از میان مه بیرون آمد و نورش روی صورتشان افتاد. بوی باران هنوز در هوا بود، اما برای اولین بار بعد از مدتها، تهیونگ نفس راحتی کشید.
در دلش میدانست که پیش از هر نبرد بیرونی، نبرد اصلی در درونِ خودش و میان این دو دل آغاز شده است.
---
✨ پایان پارت ۱۲
💜 منتظر باش!
حمایت🌸
صبح، بوی دود هنوز در هوای قصر مانده بود. شعلهها خاموش شده بودند، اما دیوارها هنوز گرمای دیشب را در خود داشتند. تهیونگ روی نیمکت سنگی در باغ نشسته بود، نگاهی خسته اما آرام. قطرات بارانِ شب گذشته روی برگها میدرخشیدند؛ انگار آسمان خودش خواسته بود آتش را خاموش کند.
جونگکوک چند قدم دورتر ایستاده بود، زخم کوچکی روی گونهاش بود و رد دود هنوز روی لباسش دیده میشد. تهیونگ نگاهش کرد، با صدایی آهسته گفت:
– دیشب… اگه تو نبودی، شاید من الان اینجا نمیبودم.
جونگکوک لبخند کوتاهی زد.
× من فقط وظیفهم رو انجام دادم.
– نه. وظیفه یعنی نجات دادن پادشاه، نه موندن کنار یه مرد خسته و ترسیده تا آخرین لحظه.
(نگاهش پایین افتاد)
– تو موندی چون… نمیخواستی من تنها بمونم، درسته؟
جونگکوک سکوت کرد، ولی نگاهش پاسخ را گفت.
تهیونگ ادامه داد:
– این قصر پر از آدمه، اما هیچکدوم مثل تو نیستن. کنار بقیه فقط احساس دیده شدن دارم، ولی کنار تو… حس میکنم واقعاً «هستم».
جونگکوک آرام قدمی جلو آمد.
× تو همیشه هستی، حتی وقتی نمیخوای باورش کنی.
– پس چرا هر بار که میخوام بهت نزدیک شم، یه دیوار نامرئی بینمونه؟ تاج؟ ترس؟ یا شاید... خودمون؟
جونگکوک برای لحظهای تردید کرد، بعد گفت:
× من یه محافظم، آموزش دیدم تا فاصله رو نگه دارم. ولی دیشب… وقتی فکر کردم ممکنه از دستت بدم، اون فاصله فرو ریخت.
(نگاهش مستقیم در چشمهای تهیونگ نشست)
× نمیدونم این احساس از کی شروع شد، فقط میدونم ازش فرار نمیتونم بکنم.
تهیونگ نفسش را آرام بیرون داد.
– پس فرار نکن. نه از من، نه از خودت.
باد ملایمی میان برگهای خشک پیچید. لحظهای سکوت بینشان افتاد، از آن سکوتهایی که هزار جمله در خودش دارد.
تهیونگ دستش را بلند کرد و خاکستر کوچکی از لباس جونگکوک پاک کرد. انگشتانش فقط لحظهای روی شانهاش ماندند، اما همان لحظه کافی بود تا قلب هر دو بلرزد.
× اعلیحضرت…
– گفتن این کلمه، انگار بینمون دیوار میکشه. فقط بگو «تهیونگ».
جونگکوک لبخند محوی زد، زمزمه کرد:
× تهیونگ…
در صدای او، تهیونگ حس کرد نامش معنای تازهای پیدا کرده — نه سلطنت، نه فرمان، بلکه نوازش.
– قول بده، هر چی بشه، کنارم بمونی.
× تا آخرین نفس.
تهیونگ آرام گفت:
– نه فقط از سر وظیفه… از سر انتخاب.
جونگکوک سرش را پایین آورد، چشمانش پر از احساسی بود که هنوز جرأت گفتنش را نداشت.
× شاید یه روز، وقتی جنگ تموم شد… بتونم انتخابم رو با صدای بلند بگم.
تهیونگ لبخند زد.
– اون روز… خیلی دور نیست.
دور از آنها، آفتاب از میان مه بیرون آمد و نورش روی صورتشان افتاد. بوی باران هنوز در هوا بود، اما برای اولین بار بعد از مدتها، تهیونگ نفس راحتی کشید.
در دلش میدانست که پیش از هر نبرد بیرونی، نبرد اصلی در درونِ خودش و میان این دو دل آغاز شده است.
---
✨ پایان پارت ۱۲
💜 منتظر باش!
حمایت🌸
- ۳.۹k
- ۲۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط