Royal Veil Part آتش در سایهها
Royal Veil — Part 11 : آتش در سایهها
شب، ناگهان با فریادی از دور شکافت. زنگهای قصر یکییکی به صدا درآمدند. تهیونگ از پشت پیانو بلند شد؛ نتها نیمهتمام ماندند و در هوا لرزیدند.
جونگکوک از راهرو دوید، شمشیر در دست، نفسش تند.
× تالار غربی آتیش گرفته! کسی قصد حمله داره!
تهیونگ لحظهای ایستاد، اما بعد با صدایی محکم گفت:
– پس بازی شروع شده… درست همونطور که اون گفت.
جونگکوک نگاهش کرد، چشمانش پر از اضطراب بود.
× باید برید جای امن. من میرم جلو—
– نه. این تاج اگه قراره مال منه، باید خودم ازش دفاع کنم.
صدای انفجار دیگری از بیرون بلند شد، شعلهها از پنجرهها سوسو زدند. جونگکوک به سمتش رفت، دستش را روی بازوی تهیونگ گذاشت تا متوقفش کند.
× لطفاً… فقط یه بار، به خاطر خودت پنهان شو.
تهیونگ آهسته گفت:
– اگه پنهان شم، دیگه خودم نیستم.
چند لحظه نگاهشان در هم گره خورد؛ میان صدای آتش و فریاد سربازان، سکوت کوتاهی افتاد که از هر فریادی بلندتر بود.
در نگاه جونگکوک، چیزی فراتر از نگرانی بود — چیزی که مدتها پنهانش کرده بود.
تهیونگ زیر لب گفت:
– تو چرا اینقدر نگران منی، جونگکوک؟
× چون… چون بدون تو، هیچ دلیلی برای جنگیدن ندارم.
تهیونگ نفسش را برید. قلبش میان شعلهها و آن اعتراف لرزید.
– نمیدونی این حرفت چه خطری داره؟ اگه بشنون—
× میدونم. ولی بعضی حرفها رو نمیشه تا ابد قایم کرد.
آتش در راهرو پیچید. تهیونگ بیاختیار دستش را جلو برد و آستین جونگکوک را گرفت، شاید از ترس، شاید از چیزی عمیقتر.
نگاههاشان هنوز در هم قفل بود.
تهیونگ آهسته گفت:
– اگه از این شب جان سالم بهدر ببریم… دیگه نمیخوام فقط پادشاه باشم.
× و من دیگه نمیخوام فقط محافظ باشم.
صدای درِ سنگین شکسته شد. جونگکوک شمشیرش را بالا برد و پشت سر تهیونگ ایستاد.
شعلهها از دیوار بالا میرفتند، اما میان آن همه ترس، حس گرمای دیگری در هوا بود — گرمای اعتمادی که هیچ تاجی نمیتوانست آن را از میان ببرد.
با فریادی کوتاه، جونگکوک حملهکنندگان را عقب راند. تهیونگ در کنارش ماند، نه چون مجبور بود، بلکه چون دلش نمیخواست حتی یک قدم از او دور شود.
وقتی سکوت برگشت، فقط صدای نفسهایشان مانده بود. تهیونگ به او نگاه کرد؛ چهرهاش سیاه از دود بود، اما در چشمهایش همان برق آرامش بود.
– جونگکوک…
× بله، اعلیحضرت؟
– دیگه منو با این عنوان صدا نزن.
جونگکوک لبخند کمرنگی زد، اما چیزی نگفت.
و در آن لحظه، میان آتش و دود، هر دو فهمیدند که از این به بعد، هیچ مرزی بین تاج و قلب باقی نمانده است.
---
✨ پایان پارت ۱۱
💜 منتظر باش!
حمایت🥹
شب، ناگهان با فریادی از دور شکافت. زنگهای قصر یکییکی به صدا درآمدند. تهیونگ از پشت پیانو بلند شد؛ نتها نیمهتمام ماندند و در هوا لرزیدند.
جونگکوک از راهرو دوید، شمشیر در دست، نفسش تند.
× تالار غربی آتیش گرفته! کسی قصد حمله داره!
تهیونگ لحظهای ایستاد، اما بعد با صدایی محکم گفت:
– پس بازی شروع شده… درست همونطور که اون گفت.
جونگکوک نگاهش کرد، چشمانش پر از اضطراب بود.
× باید برید جای امن. من میرم جلو—
– نه. این تاج اگه قراره مال منه، باید خودم ازش دفاع کنم.
صدای انفجار دیگری از بیرون بلند شد، شعلهها از پنجرهها سوسو زدند. جونگکوک به سمتش رفت، دستش را روی بازوی تهیونگ گذاشت تا متوقفش کند.
× لطفاً… فقط یه بار، به خاطر خودت پنهان شو.
تهیونگ آهسته گفت:
– اگه پنهان شم، دیگه خودم نیستم.
چند لحظه نگاهشان در هم گره خورد؛ میان صدای آتش و فریاد سربازان، سکوت کوتاهی افتاد که از هر فریادی بلندتر بود.
در نگاه جونگکوک، چیزی فراتر از نگرانی بود — چیزی که مدتها پنهانش کرده بود.
تهیونگ زیر لب گفت:
– تو چرا اینقدر نگران منی، جونگکوک؟
× چون… چون بدون تو، هیچ دلیلی برای جنگیدن ندارم.
تهیونگ نفسش را برید. قلبش میان شعلهها و آن اعتراف لرزید.
– نمیدونی این حرفت چه خطری داره؟ اگه بشنون—
× میدونم. ولی بعضی حرفها رو نمیشه تا ابد قایم کرد.
آتش در راهرو پیچید. تهیونگ بیاختیار دستش را جلو برد و آستین جونگکوک را گرفت، شاید از ترس، شاید از چیزی عمیقتر.
نگاههاشان هنوز در هم قفل بود.
تهیونگ آهسته گفت:
– اگه از این شب جان سالم بهدر ببریم… دیگه نمیخوام فقط پادشاه باشم.
× و من دیگه نمیخوام فقط محافظ باشم.
صدای درِ سنگین شکسته شد. جونگکوک شمشیرش را بالا برد و پشت سر تهیونگ ایستاد.
شعلهها از دیوار بالا میرفتند، اما میان آن همه ترس، حس گرمای دیگری در هوا بود — گرمای اعتمادی که هیچ تاجی نمیتوانست آن را از میان ببرد.
با فریادی کوتاه، جونگکوک حملهکنندگان را عقب راند. تهیونگ در کنارش ماند، نه چون مجبور بود، بلکه چون دلش نمیخواست حتی یک قدم از او دور شود.
وقتی سکوت برگشت، فقط صدای نفسهایشان مانده بود. تهیونگ به او نگاه کرد؛ چهرهاش سیاه از دود بود، اما در چشمهایش همان برق آرامش بود.
– جونگکوک…
× بله، اعلیحضرت؟
– دیگه منو با این عنوان صدا نزن.
جونگکوک لبخند کمرنگی زد، اما چیزی نگفت.
و در آن لحظه، میان آتش و دود، هر دو فهمیدند که از این به بعد، هیچ مرزی بین تاج و قلب باقی نمانده است.
---
✨ پایان پارت ۱۱
💜 منتظر باش!
حمایت🥹
- ۲.۱k
- ۲۰ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط