پارت اول
پارت اول
ویو ات
از روزی که دنیا اومدم دنیا به روم نخندید تو این سنم هر دردی رو کشیدم و تجربه کردم از همون روزی که دنیا اومدم مادرم از کنارم رفت بعد تو ۴سالگیم پدرم رو به خاطر سرطان از دست دادم بعد به یتیم خونه فرستادنم اونجا هم روی خوش ندیدم اونجا مارو به عنوان خدمتکار میدیدن همه ی تمیزکاری هارو میکردیم ولی بهمون در روز یه وعده غذایی میدادن ما اونجا همیشه گرسنه و خسته بودیم سال ها بعد وقتی پونزده سالم شد یه مرد منو با خودش به یه عمارت برد ومنو برده ی اون عمارت کرد مثل هر کس دیگه ای تو این عمارت بودن ولی این جا بازم بهتر از یتیم خونه بود این یه جای گرم و سالم برای خواب و غذایی برای خوردن داشتیم
الان دقیقا دو ساله تو عمارت کیم زندگی میکنم آقای کیم چند ماهه پیش فوت کردند و الان پسرشون ارباب جدید ما شدن اون خیلی بی رحمه آقای کیم با ما مهربون تر بود و تا حالا سرمون اینطوری داد نزده بود ولی پسرش اون برای هر کار کوچک ما عصبی میشه و ما رو میبره اتاق شکنجه و اونجا کلی کتکمون میزنه
خدارو شکر من تاحالا به اون اتاق نرفتم ولی میترسم هر لحظه منم ببره
داشتم تو آشپز خونه به آجوما در پختن غذا کمک میکردم که یکی از دخترا به هم گفت که ارباب گفتن براش قهوه ببرم
نمیدونم چرا با حرف دختره ترسیدم چرا از من خواسته با کلی فکر قهوه رو آماده کردم با ترسی که تو وجودم بود به سمت اتاقش قدم برداشتم بلاخره رسیدم و در رو زدم
ته :بیا تو
ات:با ترس گفتم ارباب قهوه تون رو آوردم
ته :فعلا قهوه رو بزار کنار خودت بیا جلو تر (با حالت خماری)
ات:ارباب شما مستین
ته:بهت چی گفتم با خوشی میای یا بازور کار تو انجام بدم
ات:ارباب خواهش میکنم شما مستین نمی دونید دارید چی میگید
یهو ارباب با عصبانیت از جاش پاشد
ته :انگار زبون خوش حالیت نمیشه باشه پس با زور انجامش میدم
ات:ارباب خواهش میکنم اینکار رو نکنید (با گریه و ترس)
ته :دیگه خیلی دیره بیبی گرل
ات:یهو رباب منو انداخت رو تخت و (بچه خودتون دیگه یه چیز خیلی خشن و دردناک تصور کنید )
پایان پارت اول
ویو ات
از روزی که دنیا اومدم دنیا به روم نخندید تو این سنم هر دردی رو کشیدم و تجربه کردم از همون روزی که دنیا اومدم مادرم از کنارم رفت بعد تو ۴سالگیم پدرم رو به خاطر سرطان از دست دادم بعد به یتیم خونه فرستادنم اونجا هم روی خوش ندیدم اونجا مارو به عنوان خدمتکار میدیدن همه ی تمیزکاری هارو میکردیم ولی بهمون در روز یه وعده غذایی میدادن ما اونجا همیشه گرسنه و خسته بودیم سال ها بعد وقتی پونزده سالم شد یه مرد منو با خودش به یه عمارت برد ومنو برده ی اون عمارت کرد مثل هر کس دیگه ای تو این عمارت بودن ولی این جا بازم بهتر از یتیم خونه بود این یه جای گرم و سالم برای خواب و غذایی برای خوردن داشتیم
الان دقیقا دو ساله تو عمارت کیم زندگی میکنم آقای کیم چند ماهه پیش فوت کردند و الان پسرشون ارباب جدید ما شدن اون خیلی بی رحمه آقای کیم با ما مهربون تر بود و تا حالا سرمون اینطوری داد نزده بود ولی پسرش اون برای هر کار کوچک ما عصبی میشه و ما رو میبره اتاق شکنجه و اونجا کلی کتکمون میزنه
خدارو شکر من تاحالا به اون اتاق نرفتم ولی میترسم هر لحظه منم ببره
داشتم تو آشپز خونه به آجوما در پختن غذا کمک میکردم که یکی از دخترا به هم گفت که ارباب گفتن براش قهوه ببرم
نمیدونم چرا با حرف دختره ترسیدم چرا از من خواسته با کلی فکر قهوه رو آماده کردم با ترسی که تو وجودم بود به سمت اتاقش قدم برداشتم بلاخره رسیدم و در رو زدم
ته :بیا تو
ات:با ترس گفتم ارباب قهوه تون رو آوردم
ته :فعلا قهوه رو بزار کنار خودت بیا جلو تر (با حالت خماری)
ات:ارباب شما مستین
ته:بهت چی گفتم با خوشی میای یا بازور کار تو انجام بدم
ات:ارباب خواهش میکنم شما مستین نمی دونید دارید چی میگید
یهو ارباب با عصبانیت از جاش پاشد
ته :انگار زبون خوش حالیت نمیشه باشه پس با زور انجامش میدم
ات:ارباب خواهش میکنم اینکار رو نکنید (با گریه و ترس)
ته :دیگه خیلی دیره بیبی گرل
ات:یهو رباب منو انداخت رو تخت و (بچه خودتون دیگه یه چیز خیلی خشن و دردناک تصور کنید )
پایان پارت اول
۸.۱k
۱۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.