شیطان ( پارت هجدهم )
شیطان ( پارت هجدهم )
* ویو ا/ت *
من خیلی با کوک حالم بهتره...خیلی خیلی، احساس میکن کوک از صد تا دوست و فرشته بهتره....نمیدونم چرا! من همیشه منتظر میشم شب بشه تا بتونم کوک رو ببینم.
* شب ، ویو ا/ت *
ا/ت : خب...همه چیز امادس...من تمام کارهایی که برای شیطان سایه رو کردم و دوباره بیهوش شدم...و کوک رو بالای سرم دیدم.
کوک : بیدار شدی...؟!
ا/ت: اخخ...سرم!
کوک دستمو گرفت و بلند شدم.
ا/ت : هوففف...!
کوک : حالا که اینجایی...میتونی بیای کمکم کنی؟
ا/ت ؛ آره...چه کاری؟!
کوک : بیا تا بهت بگم... .
با کوک رفتم تو یه اتاق که وسایل شکنجه و تبر و گراز بود!
ا/ت : اینجا کجاست؟!
کوک : خب...اینجا اتاق منه!
ا/ت : اوهوم...اینجا چیکار میکنی؟
کوک : اون آیینه رو میبینی اونجا ؟ ( اشاره به ایینه)
ا/ت : آره...میبینم!
کوک : من از توی آیینه میتونم تورو ببینم!
ا/ت: واییی....! چقدر باحاله...!
کوک : هنوز خیلی چیزارو ندیدی !
ا/ت : میگم...
کوک: هوم؟
ا/ت : من چطوری میتونم بیام پیشت و تا ابد اینجا زندگی کنم؟!
کوک : اممم...خب...باید خودتو بکشی! تا روحت بیاد اینجا...!
ا/ت : آهان...
کوک : چیه...؟ میخوای پیش من زندگی کنی؟
ا/ت : خب...آره! میخوام!
کوک : ( نیشخند ) پس کارت سخته!
ا/ت : یعنی چی کارت سخته؟
کوک : میفهمی...!
ا/ت : به هر حال اینجا خیلی خفنههه!!
کوک به ساعتش نگاه کرد .
کوک : دیگه وقت رفتنه...
ا/ت : چی؟ نمیتونم یکم بیشتر بمونم؟!
کوک : نه...باید بری!
ا/ت : اههه...
کوک : خدافظ...! .
وقتی کوک گفت خدافظ از خواب پریدم و رفتم پایین تا یه آب بخورم.
که یهو مامانم و بیرون خونه دیدم.
رفتم بیرون که آمبولانس دیدم و یه جسد که داشن میبردنش...مامانم هم خیلی شوکه بود...یعنی چه خبر شده؟!
نشسته ام به در نگاه میکنم دریچه اه میکشد....🔫🗿✨️
* ویو ا/ت *
من خیلی با کوک حالم بهتره...خیلی خیلی، احساس میکن کوک از صد تا دوست و فرشته بهتره....نمیدونم چرا! من همیشه منتظر میشم شب بشه تا بتونم کوک رو ببینم.
* شب ، ویو ا/ت *
ا/ت : خب...همه چیز امادس...من تمام کارهایی که برای شیطان سایه رو کردم و دوباره بیهوش شدم...و کوک رو بالای سرم دیدم.
کوک : بیدار شدی...؟!
ا/ت: اخخ...سرم!
کوک دستمو گرفت و بلند شدم.
ا/ت : هوففف...!
کوک : حالا که اینجایی...میتونی بیای کمکم کنی؟
ا/ت ؛ آره...چه کاری؟!
کوک : بیا تا بهت بگم... .
با کوک رفتم تو یه اتاق که وسایل شکنجه و تبر و گراز بود!
ا/ت : اینجا کجاست؟!
کوک : خب...اینجا اتاق منه!
ا/ت : اوهوم...اینجا چیکار میکنی؟
کوک : اون آیینه رو میبینی اونجا ؟ ( اشاره به ایینه)
ا/ت : آره...میبینم!
کوک : من از توی آیینه میتونم تورو ببینم!
ا/ت: واییی....! چقدر باحاله...!
کوک : هنوز خیلی چیزارو ندیدی !
ا/ت : میگم...
کوک: هوم؟
ا/ت : من چطوری میتونم بیام پیشت و تا ابد اینجا زندگی کنم؟!
کوک : اممم...خب...باید خودتو بکشی! تا روحت بیاد اینجا...!
ا/ت : آهان...
کوک : چیه...؟ میخوای پیش من زندگی کنی؟
ا/ت : خب...آره! میخوام!
کوک : ( نیشخند ) پس کارت سخته!
ا/ت : یعنی چی کارت سخته؟
کوک : میفهمی...!
ا/ت : به هر حال اینجا خیلی خفنههه!!
کوک به ساعتش نگاه کرد .
کوک : دیگه وقت رفتنه...
ا/ت : چی؟ نمیتونم یکم بیشتر بمونم؟!
کوک : نه...باید بری!
ا/ت : اههه...
کوک : خدافظ...! .
وقتی کوک گفت خدافظ از خواب پریدم و رفتم پایین تا یه آب بخورم.
که یهو مامانم و بیرون خونه دیدم.
رفتم بیرون که آمبولانس دیدم و یه جسد که داشن میبردنش...مامانم هم خیلی شوکه بود...یعنی چه خبر شده؟!
نشسته ام به در نگاه میکنم دریچه اه میکشد....🔫🗿✨️
۸۲.۵k
۱۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.