رمان من درد نیستم 💔✨
رمان من درد نیستم 💔✨
چرا من اصلا وجود دارم چرا چهار ماهگی توی شکم مادرم نمردم همینجوری داشتم کتک میخوردم از دست مامانم ب اینا فکر میکردم خون از صورتم جاری شد اخری کتک مامانم با پاهاش زد تو شکمم از اتاق زر بیرون ب این کارش خیلی وقته عادت کردم بابام هم مثل مامانم همیشه بدون دلیل منو میزنند و داداش کوچیکم رو میپرستیدند هیچ اشکی نداشتم ک بریزم میشه گف چشمام نزدیک کور شدن بودن از بس گریه کردم بلند شدم صورتمو نگاه کردم خندم گرفت حیف شما خون ها نیسته رو صورت من باشید رسماً دیونه شده بودم دستمال ور داشتم صورتمو پاک کردم میکاپ ساده و زیبا زدم لباسام رو پوشیدم کاملا اماده شدم گوشیم و وسیله های مورد نیاز رو برداشتم همیشه برای این موقع ها پول جور کرده بودم من داخل این دنیا ب هیچ دردی نمیخورم فقط باید رنج بکشم کفشام رو پوشیدم از خونه زدم بیرون هدفونم رو زدم رو گوشم اهنگ مورد علاقم رو گذاشتم رفتم بلند ترین ساختمان توکیو قراره خوش بگذره انگار سوار اسانسور شدم ک یک نفری مو طلایی و نسبتا قد کوتاه (بفهمید مایکی هس) امد داخل اسانسور نگاهی ب من انداخت با نگرانی ازم پرسید
ان فرد: خوبی چرا صورتت اینجوریه
متاسفانه صداش رو نمی شنیدم
ان فرد : میفهمی چی میگم
من این بز داشتم نگاش میکردم چقدر اسکله خو هدفونم رو در بیار چی خودم اسکلم ک در نمیوردم هدفونم رو درش اوردم
ا٫ت: ببخشید چیزی گفتید
(نگاه کنید من هنوز امتحان هام تموم نشدن پس اگه دیر میذارم ببخشید مایکی دوران بانتن نیسته اون موقع هنوز تومان رو داشته
ا٫ت ۱۵ سالشع مایکی ۱۶ )
چرا من اصلا وجود دارم چرا چهار ماهگی توی شکم مادرم نمردم همینجوری داشتم کتک میخوردم از دست مامانم ب اینا فکر میکردم خون از صورتم جاری شد اخری کتک مامانم با پاهاش زد تو شکمم از اتاق زر بیرون ب این کارش خیلی وقته عادت کردم بابام هم مثل مامانم همیشه بدون دلیل منو میزنند و داداش کوچیکم رو میپرستیدند هیچ اشکی نداشتم ک بریزم میشه گف چشمام نزدیک کور شدن بودن از بس گریه کردم بلند شدم صورتمو نگاه کردم خندم گرفت حیف شما خون ها نیسته رو صورت من باشید رسماً دیونه شده بودم دستمال ور داشتم صورتمو پاک کردم میکاپ ساده و زیبا زدم لباسام رو پوشیدم کاملا اماده شدم گوشیم و وسیله های مورد نیاز رو برداشتم همیشه برای این موقع ها پول جور کرده بودم من داخل این دنیا ب هیچ دردی نمیخورم فقط باید رنج بکشم کفشام رو پوشیدم از خونه زدم بیرون هدفونم رو زدم رو گوشم اهنگ مورد علاقم رو گذاشتم رفتم بلند ترین ساختمان توکیو قراره خوش بگذره انگار سوار اسانسور شدم ک یک نفری مو طلایی و نسبتا قد کوتاه (بفهمید مایکی هس) امد داخل اسانسور نگاهی ب من انداخت با نگرانی ازم پرسید
ان فرد: خوبی چرا صورتت اینجوریه
متاسفانه صداش رو نمی شنیدم
ان فرد : میفهمی چی میگم
من این بز داشتم نگاش میکردم چقدر اسکله خو هدفونم رو در بیار چی خودم اسکلم ک در نمیوردم هدفونم رو درش اوردم
ا٫ت: ببخشید چیزی گفتید
(نگاه کنید من هنوز امتحان هام تموم نشدن پس اگه دیر میذارم ببخشید مایکی دوران بانتن نیسته اون موقع هنوز تومان رو داشته
ا٫ت ۱۵ سالشع مایکی ۱۶ )
۷.۱k
۰۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.