چند پارتی کوک
چند پارتی کوک
♡p:1♡
ویو یونا:
منو کوک هفت سال هست که با هم ازدواج کردیم ما خیلی سروت مند هستیم و دوتا بچه ی ۶ ساله داریم که یکیشون دختره یکیشون پسر دخترم اسمش جیسو و اسم پسرم هم سوجون هست کوک همیشه بینشون اختلاف میزاشت چون چنتا آدم عوضی تو گوشش خونده بودن که دختر به درد نمیخوره و سعی کن که کل عشق و حواست به پسرت باشه برای همین خیلی به سوجون اهمیت میداد و هرچی دوست داشت براش میخرید اما به جیسو اصلا اهمیت نمیداد و وقتی که جیسو چیزی میگفت که سوجون ناراحت بشه یا اسباب بازی های سوجون رو برمیداشت کتکش میزد اما خود سوجون جیسو رو دوست داشت و سعی میکرد جلوی کوک رو بگیره حالا چرا جیسو باید اسباب بازی های سوجون رو بر داره چون کوک جز ی تخت و کمد دره پیت و چند تا لباس ارزون چیزی برای جیسو نمیخره حتی اجازه نمیده من براش بخرم اون حتی برای دختر های دوست هاش هم چیز های گرون قیمت کادو میبرد اما برای دختره خودش...جیسو هم بخاطر این که خیلی مظلوم بود و از کوک میترسید صداش در نمی اومد کوک حتا بدون هیچ دلیلی عصبانیتش رو سر جیسو خالی میکرد و این باعث شده بود جیسو بدجور ازش بترسه این رفتار های کوک رو جیسو خیلی تأثير داشته در حدی که جیسو تو این سنه کمش افسردگی گرفته هرکاری کردم که جیسو رو خوشحال کنم نمیشد چون کوک حتی اجازه ی بیرون رفتن بهش رو نمیداد تصمیم گرفتم که کوک رو به میسو نزدیک کنم پس ی نقشه ای کشیدم فردا باید برای جشنی که توی مهدکودک سوجون بود برم مهدش(بچه ها جیسو حتی اجازه ی رفت به مهد هم نداشت)پس جیسو رو میسپرم به کوک و با مجزه ی کیوت بازیم کوک رو خر میکنم که فقط فردا رو جیسو رو ببره بیرون و باهاش وقت بگذرونه تو فکر بودم که صدای جیسو و سوجون توجه هم رو جلب کرد
(جیسو رو با ج نشون میدم سوجون هم با س راستی همه ی حرفاشون با لحن بچه گونست)
ج:داداشی میشه ی لحظه اسباب بازیت رو بدی بهم
س:اوهوم بیا
ج:وای چقدر خوشگله کاشکی منم از اینا داشتم
با حرف های میسو مثل همیشه بغضم گرفت
س:اگه بابا اجازه میداد اسباب بازی هام رو میدادم بهت ولی نمیشه چون بابا بهت آسیب میزنه منم نمیخوام بلایی سرت بیاد
ج:مرسی دادشی تو خیلی مهربونی
س:تو هم خیلی خوبی آجی
که یهو صدای زنگ اومد جیسو ترسید و اسباب بازی سوجون رو بهش پس داد و رفت رو مبل و تو خودش جم شد منم رفتم در رو باز کردم که کوک اومد تو
(کوک رو با ک و یونا هم با ی نشون میدم)
ک:سلام عشقم
ی:سلام بانیم خوش اومدی
ک:مرسی راستی قهرمان بابا کجاست
ی:تو سالنه
ک:آها اوکی
با کوک رفتیم تو سالن که سوجون پرید بغلش
س:بابایییییی
ک:ای پسر قهرمانم
جیسو داشت با حسرت نگامون میکرد دلم آتیش گرفت براش هوف نمیتونم کاریش کنم
ی:خب بیاید بریم شام بخوریم...
♡p:1♡
ویو یونا:
منو کوک هفت سال هست که با هم ازدواج کردیم ما خیلی سروت مند هستیم و دوتا بچه ی ۶ ساله داریم که یکیشون دختره یکیشون پسر دخترم اسمش جیسو و اسم پسرم هم سوجون هست کوک همیشه بینشون اختلاف میزاشت چون چنتا آدم عوضی تو گوشش خونده بودن که دختر به درد نمیخوره و سعی کن که کل عشق و حواست به پسرت باشه برای همین خیلی به سوجون اهمیت میداد و هرچی دوست داشت براش میخرید اما به جیسو اصلا اهمیت نمیداد و وقتی که جیسو چیزی میگفت که سوجون ناراحت بشه یا اسباب بازی های سوجون رو برمیداشت کتکش میزد اما خود سوجون جیسو رو دوست داشت و سعی میکرد جلوی کوک رو بگیره حالا چرا جیسو باید اسباب بازی های سوجون رو بر داره چون کوک جز ی تخت و کمد دره پیت و چند تا لباس ارزون چیزی برای جیسو نمیخره حتی اجازه نمیده من براش بخرم اون حتی برای دختر های دوست هاش هم چیز های گرون قیمت کادو میبرد اما برای دختره خودش...جیسو هم بخاطر این که خیلی مظلوم بود و از کوک میترسید صداش در نمی اومد کوک حتا بدون هیچ دلیلی عصبانیتش رو سر جیسو خالی میکرد و این باعث شده بود جیسو بدجور ازش بترسه این رفتار های کوک رو جیسو خیلی تأثير داشته در حدی که جیسو تو این سنه کمش افسردگی گرفته هرکاری کردم که جیسو رو خوشحال کنم نمیشد چون کوک حتی اجازه ی بیرون رفتن بهش رو نمیداد تصمیم گرفتم که کوک رو به میسو نزدیک کنم پس ی نقشه ای کشیدم فردا باید برای جشنی که توی مهدکودک سوجون بود برم مهدش(بچه ها جیسو حتی اجازه ی رفت به مهد هم نداشت)پس جیسو رو میسپرم به کوک و با مجزه ی کیوت بازیم کوک رو خر میکنم که فقط فردا رو جیسو رو ببره بیرون و باهاش وقت بگذرونه تو فکر بودم که صدای جیسو و سوجون توجه هم رو جلب کرد
(جیسو رو با ج نشون میدم سوجون هم با س راستی همه ی حرفاشون با لحن بچه گونست)
ج:داداشی میشه ی لحظه اسباب بازیت رو بدی بهم
س:اوهوم بیا
ج:وای چقدر خوشگله کاشکی منم از اینا داشتم
با حرف های میسو مثل همیشه بغضم گرفت
س:اگه بابا اجازه میداد اسباب بازی هام رو میدادم بهت ولی نمیشه چون بابا بهت آسیب میزنه منم نمیخوام بلایی سرت بیاد
ج:مرسی دادشی تو خیلی مهربونی
س:تو هم خیلی خوبی آجی
که یهو صدای زنگ اومد جیسو ترسید و اسباب بازی سوجون رو بهش پس داد و رفت رو مبل و تو خودش جم شد منم رفتم در رو باز کردم که کوک اومد تو
(کوک رو با ک و یونا هم با ی نشون میدم)
ک:سلام عشقم
ی:سلام بانیم خوش اومدی
ک:مرسی راستی قهرمان بابا کجاست
ی:تو سالنه
ک:آها اوکی
با کوک رفتیم تو سالن که سوجون پرید بغلش
س:بابایییییی
ک:ای پسر قهرمانم
جیسو داشت با حسرت نگامون میکرد دلم آتیش گرفت براش هوف نمیتونم کاریش کنم
ی:خب بیاید بریم شام بخوریم...
۲۱.۷k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.