رسول بلند شد و ایستاد آستین پیراهنش را داد پایین نگاه

🦋 رسول بلند شد و ایستاد. آستین پیراهنش را داد پایین. نگاهی به موتورش انداخت و گفت:
_پس شما از جلو بروید. من با موتور دنبال شما می آیم.
عبدالحمید با لبخند معناداری نگاهش کرد.
_می ترسی با ما بیایی؟
رسول با تعجب گفت:
_نه.

🦋 عبدالحمید خندید.
_به گمانم می ترسی. اگر نمی ترسی با ما سوار وانت می شدی. رسول نیم نگاهی به حکیمه خاتون انداخت و گفت:
_نمی ترسم. خواستم.......
حرفش را نزد. می خواست بگوید:
_بخاطر حکیمه خاتون سوار وانت نمی شوم.

🦋اما نگفت. داشت با خودش فکر می کرد نمی شود که من و حکیمه خاتون روی صندلی وانت بنشینیم کنارهم. عبدالحمید گفت:
_بیا کمک کن موتور را بگذاریم پشت وانت.
دونفری با سختی موتور را گذاشتند پشت وانت. عبدالحمید اشاره کرد به حکیمه خاتون.

🦋_بنشین عقب.
رسول با ناراحتی نگاهش کرد. اما چیزی نگفت. خجالت کشید حرفی بزند. دوست نداشت توی این آفتاب داغ، حکیمه خاتون بنشیند پشت وانت. به عبدالحمید نگاه کرد و با تردید گفت:
_می شود من بنشینم عقب؟
عبدالحمید مبهوت نگاهش کرد و گفت:
_تو بنشینی عقب من با کی حرف بزنم؟

#فرشته_ای_در_برهوت
#شیعه
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@MAGHAR98
دیدگاه ها (۱)

🦋_اسم پدرت چیست؟رسول گفت:_علی.عبدالحمید سری تکان داد و گفت:_...

🦋 آسمان غرّید. رسول با بهت و حیرت به حکیمه خاتون نگاه کرد و ...

🦋عبدالحمید دستی بر محاسن بلند و سفیدش کشید و گفت:_ این که می...

🦋ماجرایی از فراسوی بیراه و صراط؛ عاشقانه ای از جنس وحدت اسلا...

ادامه ۱۵۷

---Chapter: 1Rāz dar Rag-hāPart 29---📍 ویو: الادست‌هام هنوز ...

black flower(p,217)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط