عبدالحمید دستی بر محاسن بلند و سفیدش کشید و گفت

🦋عبدالحمید دستی بر محاسن بلند و سفیدش کشید و گفت:
_ این که میبینی چهار نفر دارند تویِ بی راه و توی فامیل پچ پچ می‌کنند، فقط به خاطر این است که تابحال این موضوع سابقه نداشته.

حکیمه خاتون از خجالت سرش را پایین انداخت. حرفی نزد. عبدالحمید ادامه داد:
_تو اولین دختری هستی که خواستگار شیعه دارد.

🦋 توی جاده خبری از ماشین نبود. برهوت هم ساکت و آرام بود. بویی از آدمیزاد نمی آمد. عبدالحمید سرش را بلند کرد و آرام آسمان را از نظر گذراند. توی آسمان هم خبری از پرواز پرنده نبود. عبدالحمید دوباره به حکیمه خاتون نگاه کرد و گفت:
شعیه ها هم مثل ما مسلمانند. توی همین روستاهای سیستان من چند تا رفیق شیعه دارم. سالهاست با هم سلام و احوالپرسی داریم.

🦋 نه جنگی هست نه خشونتی. نه دعوایی داریم و نه رقابتی. او نماز خودش را می‌خواند من هم نماز خودم را. توی کتاب‌های آنها چیزهایی نوشته و آنها شیعه شده‌اند، توی کتاب‌های ما هم یک چیزی های دیگر نوشتن و ما سنی شده‌ایم.

الان دوره وحدت اسلامی است. باید با وحدت و برادری و دوستی و رفاقت مسائل را حل کرد اختلافات را کنار گذاشت.

🦋 برای آنکه حکیمه خاتون را به حرف بیاورد، پرسید:
_گفتی اسمش چه بود؟
حکیمه خاتون خجالت کشید سرش را بیاورد بالا. هنوز نگاهش به خاک داغ برهوت بود.
خیلی آرام و زیر چشمی نگاهش کرد. عبدالحمید عموی بزرگش بود.

#فرشته_ای_در_برهوت
#رمان_مذهبی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۱)

🦋 رسول بلند شد و ایستاد. آستین پیراهنش را داد پایین. نگاهی ب...

🦋_اسم پدرت چیست؟رسول گفت:_علی.عبدالحمید سری تکان داد و گفت:_...

🦋ماجرایی از فراسوی بیراه و صراط؛ عاشقانه ای از جنس وحدت اسلا...

اگر زمان جنگ اینترنت بود این عکس پر بیننده‌ترین عکس میشد📸تصو...

My Vampire Mate Season 2 part : ۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط