🦋 آسمان غرّید. رسول با بهت و حیرت به حکیمه خاتون نگاه کرد
🦋 آسمان غرّید. رسول با بهت و حیرت به حکیمه خاتون نگاه کرد و گریست.
حکیمه خاتون آرام آرام پیش آمد و در یک قدمی رسول ایستاد و پرسید:
_آن جانماز را که تربت کربلا بود همراهت آورده ای؟!
رسول سری تکان داد. دست کرد توی جیبش و جانماز کوچک سبزی را بیرون آورد و طرف حکیمه خاتون برد. حکیمه خاتون جانماز را گرفت و نگاهش کرد و گفت:
_می شود برای من باشد؟! تا همیشه!
🦋رسول سری تکان داد. از سرو صورتش آب باران می چکید و شانه هاش از شدت گریه تکان می خورد. حکیمه خاتون نگاهش کرد و گفت:
_حالا برو.
رسول توی هق هق گریه گفت:
_برای همیشه؟
حکیمه خاتون سرش را به نشانه تایید تکان داد:
_برای همیشه.
🦋 موتور روشن شد. رسول برای آخرین بار به حکیمه خاتون نگاه کرد.
حکیمه خاتون مثل یک فرشته زیر باران ایستاده بود. رسول میان گریه موتور را به حرکت درآورد.
تا جایی که می شد با سرعت از کوچه بیرون رفت و در برهوت گم شد.
🦋حکیمه خاتون اما هنوز توی برهوت بود، توی حیاط خانه اش.
زیر باران ایستاده بود و گریه میکرد. آرام جانماز سبزی را که میان دستش بود باز کرد.
تربت کوچک توی جانماز را بیرون را آورد و بوسید و به پیشانی اش چسباند. آن وقت با احتیاط جانماز سبز را زیر چادرش برد و مثل یک راز بزرگ پنهانش کرد.
#فرشته_ای_در_برهوت
#امام_حسین (ع)
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
حکیمه خاتون آرام آرام پیش آمد و در یک قدمی رسول ایستاد و پرسید:
_آن جانماز را که تربت کربلا بود همراهت آورده ای؟!
رسول سری تکان داد. دست کرد توی جیبش و جانماز کوچک سبزی را بیرون آورد و طرف حکیمه خاتون برد. حکیمه خاتون جانماز را گرفت و نگاهش کرد و گفت:
_می شود برای من باشد؟! تا همیشه!
🦋رسول سری تکان داد. از سرو صورتش آب باران می چکید و شانه هاش از شدت گریه تکان می خورد. حکیمه خاتون نگاهش کرد و گفت:
_حالا برو.
رسول توی هق هق گریه گفت:
_برای همیشه؟
حکیمه خاتون سرش را به نشانه تایید تکان داد:
_برای همیشه.
🦋 موتور روشن شد. رسول برای آخرین بار به حکیمه خاتون نگاه کرد.
حکیمه خاتون مثل یک فرشته زیر باران ایستاده بود. رسول میان گریه موتور را به حرکت درآورد.
تا جایی که می شد با سرعت از کوچه بیرون رفت و در برهوت گم شد.
🦋حکیمه خاتون اما هنوز توی برهوت بود، توی حیاط خانه اش.
زیر باران ایستاده بود و گریه میکرد. آرام جانماز سبزی را که میان دستش بود باز کرد.
تربت کوچک توی جانماز را بیرون را آورد و بوسید و به پیشانی اش چسباند. آن وقت با احتیاط جانماز سبز را زیر چادرش برد و مثل یک راز بزرگ پنهانش کرد.
#فرشته_ای_در_برهوت
#امام_حسین (ع)
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
۱.۸k
۱۱ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.